روزمرگی های یک دختر تنها

مشهد

سه شنبه سی ام خرداد ۱۴۰۲، 12:1

کاش میشد تابستونو از توی فصل ها حذف کرد

هر چقدرم بتونم سرما رو تحمل کنم ولی از گرما متنفرم

دم در بیمارستان نشستم و منتظر سرویسم تا برم دانشگاه

از سرویس قبلی جا موندم و نیم ساعت تو آفتاب داغ بخار شدم

قراره دانشگاه یه همتی کنه و ترم آخریا رو ببره مشهد و برای ثبت نام حضوری باید برم دانشگاه

ولی متاسفانه اردو بر مبنا ی قرعه کشیه و همه شانس رفتن ندارن

از ته ته ته ته ته تهِ دلم میخوام هر سه تامون اسممون دربیاد🥲

یه سفر سه تایی بعد چهار سال دوست بودن حقمونه خب🥺

کاش بشه...

نویسنده: گندم نظرات:

اینروزا

شنبه بیست و هفتم خرداد ۱۴۰۲، 22:47

دیگه تقریبا دوره ی کارشناسی ما هم تموم شد. هم کلاسیا و سال آخریا دونه دونه خوابگاهو ترک میکنن ولی من هنوز تا نفر آخر نرفته ازینجا دل نمیکنم🥲

آخر هفته ی پیش تولد برا یکی از دوستام گرفتیم ،فاطمه (هم اتاقی سابق)هم از شهرشون اومد و دورهمی کامل شد.

دیروز که وقت رفتنش بود سه تایی زدیم زیر گریه تازه فهمیدم چقدر زشت گریه میکنیم هممون😂

پنجشنبه هم جشن فارغ التحصیلی رو با همه کاستی ها و سوتی هاش برگزار کردیم

از لباسای گشاد که توش گم شدم گرفته ،تا اونجایی که کلاهم بعد از پرت شدن رفت بالای درخت گیر کرد (و من صداشو درنیاوردم کار من بوده🙄) و تمام سوتی هایی که تو کلیپ و چالش ها دادم همش خاطره شد برام🥲

اینروزا خیلی سریع داره میگذره و من دلتنگ همه ی اینها میشم...

دلتگ همه ی این آدما...

نویسنده: گندم نظرات:

اشتباه

یکشنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۲، 22:51

کم کم دارم از خودم نا امید میشم

امشب میخواستم درباره ی یه نفر به دوستم پیام بدم ولی اشتباهی به خود اون فرد پیام دادم اونم پیام معمولی که قابلیت حذف نداره بعدش هم که اومدم جمعش کنم بد تر خرابش کردم😁

به قول ماکان بند تو آهنگ نارنجی "خدا بیا جمعم کن"

نویسنده: گندم نظرات:

خودخوری

یکشنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۲، 22:48

من یه عادت بد دارم اینه که سر هر چیز کوچیکی خیلی خودخوری میکنم. ساده ترین حالتش تو خرید کردنه و حرف بقیه هم خیلی برام مهمه روم تا ثیر میذاره.

مثلا همین دیروز بعد از جستجوی فراوان یه کفش پسند کردم و خریدم، امروز که به دوستم نشونش دادم نظرش خیلی مثبت نبود رو کفشا، به طوری که منم باهاش موافق شدم و الان دیگه اصلا اون کفشا رو دوس ندارم.

خدایی هم خیلی از سلیقم فاصله داشتن نمیدونم چیشد که یهو ازشون خوشم اومد.

حالا ازونموقع مدام درحال خود خوری ام که چرا پولمو حروم کردم. حتی یه کم گریه هم کردم🙄

این اخلاقم خیلی بده و اذیتم میکنه کاش بشه عوض شم🤕

دلم میخواد الان یه دوست داشتم که درد دل میکردم باهاش و بهم میگفت عیبی نداره فدا سرت حتی به دروغ😕

ولی کسی نیست مامانمم فعلا در دسترس نیست🚶‍♀️

نویسنده: گندم نظرات:

آخرینا

یکشنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۲، 16:30

هوا ابریه و من تو اتاق رو تخت لم دادم. بقیه خوابن و من طبق معمول سرم تو گوشی

چند دقیقه ی پیش رفتم زیر بارون و الان لباسا و موهام یه کم نم داره

سه روزه که عصرا یه کم بارون میزنه و زمینو خیس میکنه و من احساساتی میشم و با خودم میگم آره این آخرین بارون خوابگاهه و آخرینا رو همیشه باید به خاطر سپرد ولی باز یه بارون دیگه میزنه و برنامه هامو به هم میریزه😕😂

پنجشنبه با بچه ها میخوایم جشن فارغ التحصیلی بگیریم و دوس دارم اون روز خوشگل باشم😁 ولی از بخت بدم باز دستم چسبیده به جوشای صورتمو و زدم ناکارشون کردم

کاش تا آخر هفته یه کم درست شن حداقل😬

.

هم اتاقی اسبق پس فردا از شهرشون میاد و قراره آخر هفته رو با هم بگذرونیم و کلی ذوق دارم والبته این یکی دیگه واقعا آخرین دورهمی چهارتاییمون تو خوابگاهه و دیگه تکرار نمیشه

.

خدا کنه جشن پنجشنبه خوب پیش بره و عکسام خراب نشه🥲

نویسنده: گندم نظرات:

اعتیاد به گوشی

پنجشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۲، 14:29

تو این چند روزی که دارم برای امتحان شنبه میخونم تایم استفاده از گوشیم بیش تر شده 😐🙄

زمان کنکورم نمیتونستم از برنامه های تلویزیونی بگذرم و الان که دیگه علاقم به تلویزیون در حد صفر رسیده ، معتاد گوشی شدم. همیشه یه بهانه ای برای تلف کردن وقتم داشتم🚶‍♀️

واقعا ازین وضعیت ناراضی ام و میدونم این عادت چه لطمه ای میزنه به لحظات زندگیم که میتونستم کارهای مفید تری انجام بدم ولی با گذروندن وقتم با گوشی خرابش کردم

گاهی سعی براین داشتم که کمی ازش فاصله بگیرم اما دو روز بعد میشد همون آش و همون کاسه

و بدتر از همه اینکه حس میکنم این عادت بدم روی خواهرمم تاثیر گذاشته و اونم دامنگیر این موضوع شده

میخوام یه تغییری تو خودم بدم هم بخاطر خودم و هم اطرافیانم ولی نمیدونم چه جوری😕🚶‍♀️

نویسنده: گندم نظرات:

آخرین بار

دوشنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۲، 13:4

و این هم شد آخرین باری که به قصد رفتن به خوابگاه و دوری از خونه این مسیرو طی میکنم

هنوزم باورم نمیشه همه چی تموم شد دوران کارشناسیم با همه ی خوشی ها و غم هاش داره به آخر میرسه..

قطعا این چند سال یکی از متفاوت ترین و به یادموندنی ترین دوره های زندگیم بود. با آدمایی روزگار گذروندم که در عین غریبه بودن الان مثل خواهرن برام

این دفعه دیگه موقع ترک خونه و خداحافظی بغض نکردم .

بغضا و گریه هامو گذاشتم برای روز آخر خوابگاه🥲💔

نویسنده: گندم نظرات:

2

پنجشنبه یازدهم خرداد ۱۴۰۲، 0:53

رفتم زیر پتو چشمام بی اندازه خسته ان و خوابم میاد بچه ها رفتن خونه و امشب تنهام

ازونجایی که مقداری ترسوام امشب خواب خوبی نخواهم داشت

فردا ظهر بلیط دارم به سمت خونه

تا الان داشتم برای کنفرانس فردا تمرین میکردم که درباره ی مالاریاست

به تسلط کامل نرسیدم اما فک کنم برای توضیح دادن جلوی ۵ نفر آدم کافی باشه🙄😁

تنبل هم خودتونید

خوابم میااااااااااد

نویسنده: گندم نظرات:

1

سه شنبه نهم خرداد ۱۴۰۲، 0:38

امروز بالاخره بعد از دو روز بودن تو آزمایشگاه نمونه گرفتم

اولی رو خراب کردم مسئولش کلی سرزنشم کرد و به ترسم دامن زد که به طور کل دست پاچه شدم

ولی به نسبت دومی و سومی رو بهتر گرفتم

مراجعه کننده آخری هم که تصمیم گرفتم نترسم و خودم تنها بدون نظارت مسئولش بگیرم ولی از شانس بدم فوق العاده بد رگ بود

از عملکرد امروزم راضی ام درسته شروعش افتضاح بود ولی کم کم راه افتادم و ترسم داره میریزه

کاش بشه فردا هم چند تا بگیرم

.

دیشب برای اولین بار رفتم پیش مشاور خوابگاه و از دغدغه ها ترسام گفتم و کلی حرف زدم

در جوابم گفت که قبل از هر چیزی باید خودمو دوس داشته باشم و به خودم اهمیت بدم

خلاصه که تصمیم دارم تا جایی که میشه خودمو جمع و جور کنم

دوباره شروع کردم داروهایی که دکتر برای جوشای صورتم داده بود رو استفاده کردن قرصای تقویتی هم که ده روزی میشه که میخورم

درسمم کم و بیش خوندم و دو صفحه خوندن معنی قرآن رو هم تو آخر برنامم جا دادم

خلاصه که امروز از خودم راضی ام😁

پ.ن. ازونجایی که تو پیدا کردن عنوان خنگم ازین به بعد شماره میزنم🙄

نویسنده: گندم نظرات:

خونگیری

شنبه ششم خرداد ۱۴۰۲، 7:46

از امروز به مدت دو هفته برای خونگیری میریم به یک مرکز بهداشت

به شدت ازینکار میترسم و میونه ی خوبی باهاش ندارم

امیدوارم فقط خرابکاری نکنم 😬

نویسنده: گندم نظرات:

غروب

پنجشنبه چهارم خرداد ۱۴۰۲، 23:42

شب شده و از روی کسلی هنسفری میذارم و آهنگ گوش میدم
به آهنگ غروب سیاوش قمیشی که میرسم خاطراتش دونه دونه از پشت چشمای بستم رد میشه و قطره اشکی از گوشه چشمم رها و تو موهام گم میشه
یادمه آهنگاشو دوست داشت

یادمه اولین و آخرین باری که سوار چرخ و فلک شدم با اون بود
اولین بار اون منو برد به تئاتر
من رو صندلی جلوی ماشین مینشوند و برام بستنی میخرید
خاطره هایی تو ذهنم مرور میشه که تا حالا با هیچکس تجربه اش نکردم
شخصیتی که داشت رو تو هیچ کدوم از اعضای خانواده ام نمیبینم
تک بود

همیشه دوست داشتم مثل اون باشم ولی نشد، سخت بود

هیچ وقت به زبون نیاوردم چقدر دوسش دارم
ولی الان دوس دارم بشنوه:
دوسِت دارم دایی پاستوریزه ی من دلم برات تنگ شده

.

یاد تو هر تنگ غروب ، تو قلب من میکوبه
سهم من از با تو بودن ، غمِ تلخِ غروبه
غروب همیشه واسه من ، نشونی از تو بوده
برام یه یادگاریه ، جز اون چیزی نمونده
.

نویسنده: گندم نظرات:
© روزمرگی های یک دختر تنها