روزمرگی های یک دختر تنها

یه شبِ دیگه تو خونه

جمعه بیست و ششم آبان ۱۴۰۲، 20:52

با اینکه غذا درست کردن واسم سخته و حالشو ندارم

ولی انتخاب اینکه چی درست کنی ازونم سخت تره

ماکارونی بار گذاشتم و باز مثل همیشه لم دادم کنار تلویزیون

روزای تکراری و کارای تکراری

دیگه عادت کردم

.

شفلرکم ریزش برگ گرفته

فک کنم میخواد تنهام بذاره

خیلی همت کرد تا الانشم زنده موند

کاش میدونستم چشه دوس ندارم خشک شه

.

بالاخره بعد از چند سال رسیدم به آخرین جلد آنه شرلی

شروع کردم به خوندنش

واقعا دوسش داشتم

کتابای قشنگی بودن

کاش میتونستم برم جای آنه زندگی کنم

.

جومونگ هم زندگیِ سختی داشته ها.... هععی:(

بوی سوختگی میاد:/

نویسنده: گندم نظرات:

کمی غر بزنیم:)

پنجشنبه بیست و پنجم آبان ۱۴۰۲، 17:52

مثلا حموم رفته باشی

موهای بلند نمدارت رو شونه هات افتاده باشه

هوا تاریک شده باشه

پتو بندازی روت و بچسبی به بخاری و دستاتو دور لیوان چایی گرم حلقه کنی و کم کم چشمات گرم شه و بخوابی

ولی نمیتونی

چون یک ساعت دیگه باید پاشی، آماده شی، بری سر کار چون شبکاری :/

.

من خواااااابم میااااد نمیخوام برمممممم

کاش حداقل شام امشب خوشمزه باشه:(

نویسنده: گندم نظرات:

سه شنبه بیست و سوم آبان ۱۴۰۲، 15:16

خداحافظی رو دوس ندارم

رفتنای بی خداحافظی رو که دیگه اصلااا..

نویسنده: گندم نظرات:

دل کندن..

سه شنبه بیست و سوم آبان ۱۴۰۲، 0:33

بعد از چهار روزی که تو خونه موندم و حسابی استراحت کردم، سرماخوردگیم بهتر شده و فردا باید برگردم

با اینکه با اومدن به خونه کلی بهم خوش میگذره، ولی شب آخرش برام عذابه

از غصه یِ رفتن بغض میکنم و مثل بچه ها گریم میگیره..

دل کندن واسم عجیب سخته..

.

روز اولی که با اتوبوس اومدم از راننده خواستم کنار روستای مامان بزرگه نگه داره

از دور زمینای کشاورزی و آدمایی رو دیدم که مشغول چیدن زعفرون بودن

حدودا چند سالی میشه که تک و توک زعفرون کشت میدن و من چقدر دوست دارم پاییزی رو که این گلای ارغوانی سر از خاک بیرون میارن و منظره رو قشنگ تر میکنن

نگاهی به درختای سبز طلایی انداختم و خواستم تا خونه ی مامان بزرگه پیاده برم که یکی از آشناها اتفاقی منو دید و رسوند

دم خونه ی مامان بزرگه نگاهم به درخت بزرگ توت افتاد که رنگِ زردِ پاییزیِ برگ هاش عجیب زیبا و مسخ کننده بود

.

رفتم خونه ،مامان بزرگ تنها بود و مثل همیشه چای خوش عطرش آماده.

تو هوای خنک پاییزی چای خوردیم و حرف زدیم

.

خانواده اومدند و با خواهرک ها توی تنور گوشه ی باغ آتیش درست کردیم ، کدو پختیم و بِه چیدیم و اومدیم شهر

من پاییزِ روستا رو خیلی دوس دارم

اون طراوت بارون و زردی برگ ها...

.

کاش دفعه ی بعد که میام بارون هم بیاد..

نویسنده: گندم نظرات:

چهارشنبه هفدهم آبان ۱۴۰۲، 23:18

امشب ازون شباست که از ترس تنهایی خوابم نمیبره

هی به خودم تشر میزنم بچه نشووووو ولی باز بچه میشم

گلوم میسوزه و این سرماخوردگی مسخره دو روزه گریبانم رو گرفته

مامان امروز زنگ زد و گفت بچه دایی به دنیا اومد

خوشحال شدم... زیاد...

برای پس فردا بلیط گرفتم برم خونه

قطعا همه جمع میشن خونه دایی

ولی من نمیتونم برم

چون سرما خودممممم:/

.

سکوتِ خونه رو صدای قمیشی میشکنه

🎶تو بارون که رفتی، شبم زیر و رو شد

یه بغضِ شکسته،رفیقِ گلوم شد..

سرم رو میبرم زیر پتو

چرا خوابم نمیبره..

.

نویسنده: گندم نظرات:

غمگینم

جمعه دوازدهم آبان ۱۴۰۲، 15:22

وسط پذیرایی دراز کشیدم

همونجا که پاییزا و زمستونا آفتاب میفته

صبح بارون اومد ولی الان آسمون صافه

از خنکیِ هوا پاهام سرد شده

همیشه همینجوره

به منظره ی بیرون پنجره خیره میشم و اشکی از گوشه ی چشمم پایین میاد و میون موهام گم میشه

هر وقت که احساس میکنم خوشبختم و احساس خوبی دارم یه اتفاقی میفته و حالمو خراب میکنه

یه دردی دارم که هر چقد هم ازش بگم چیزی تغییر نمیکنه

به هر کی هم بگم درست نمیشه

اصن تا صبح بشینم بگم و بگم وبگم ..

بازم هیچی

فقط خودش باید درستش کنه

ولی انگار نمیخواد

غمگینم..

نویسنده: گندم نظرات:

من و میم

پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲، 22:57

شبه و تو اتاق ، رو تخت نازنین خودم ،لای پتو مچاله شدم

هوا سرد تر شده

چهار روز بیکار بودم و دیروز اومدم خونه

قبلش رفتم شهری که میم زندگی میکنه

رفتم دیدنش

موچی خوردیم و به قطرات بارونی که به شیشه ی ماشین میخورد نگاه کردیم

بهش گفتم به تلافی روز آخر خوابگاه که باهات خداحافظی نکردم و تو قهر کردی ، الان اومدم پیشت

وقتی از هم جدا میشدیم سه بار ازش خداحافظی کردم و خندیدم

دیگه معلوم نیست کِی بشه ببینمش

شاید هیچ وقت..

شاید هم به زودی

این روزا بهم ثابت کرده هیچ چیزِ آینده معلوم نیست

خوشحالم ازینکه اون رفیق بی معرفته ی داستان نیستم

حالا دیگه مهم نیست اگه فراموشم کنن

همه..

.

🎶میدونی

من یه برگم

رو به مرگم

تو منو دادی به باد

.

نویسنده: گندم نظرات:

خیلی یهویی

جمعه پنجم آبان ۱۴۰۲، 23:3

باز یهویی دلم گرفت:(

.

🎶 من با توام، پشتِ همین پلکای بسته..

نویسنده: گندم

اولین شبِ آبان

دوشنبه یکم آبان ۱۴۰۲، 22:5

بعد از ۱۸ ساعت شیفت بودن و رسیدن به خونه و دو ساعتی خواب

چای دم دادم ، بالشت رو کنار تلویزیون گذاشتم و دراز کشیدم و کتاب رو باز کردم

نیم نگاهی به تلویزیون انداختم ، فردا ولادته

فردا آفم و بیکار تو خونه ام. با خودم گفتم چه خوب میشد اگه با کسی برم بیرون ، آدمای اطرافمو از ذهن گذروندم

دختر عمه مشغول تدارک مراسم آخر هفتشه

دختر خاله فردا تا عصر دانشگاهه و دوستمم سرکاره

بابا هم بعد از اینکه چند روزی پیشم موند دیروز برگشت خونه

یه لحظه دلم به حال خودم سوخت

اینکه کسی نیست تا از تنهایی درم بیاره

ولی بازم میون این غصه ی تنهایی به این فکر میکنم که چهارشنبه باید برنامه ی تولد یکی از دوستام رو بچینم و خوشحالش کنم

کسی نیست به فکر خوشحالیِ من باشه؟!

خوابم میگیره

کتاب رو میبندم و گوشه ای میذارم

نگاهی به شفلر و پتوس می اندازم ، هنوز سبز و زنده ان ، لبخندی میزنم و چشمام رو میبندم

اینم یه شبِ دیگه..

نویسنده: گندم نظرات:
© روزمرگی های یک دختر تنها