عنوانی نیست
یک روز آف بعد از شبکاری وقتی که ظهر رو مثل خرس خوابیدم
بیدار میشم و حمام میکنم و موهای شونه کردمو با کلیپس جمع میکنم
دور خودم در خانه میچرخم
وسایلم رو جمع و جور میکنم
در کمد رو باز میکنم و خودکار و دفترم رو برمیدارم
نگاهم به انگشتر نقره با نگین آبی رنگش میخوره ،
برمیدارم و دستم میکنم
زیر پتو کنار تلوزیون دراز میکشم و شروع میکنم به نوشتن
پنجره رو باز گذاشتم تا هوای خنکِ بعد بارون بپیچه تو خونه
بیشتر زیر پتو مچاله میشم
حال گل هام خوبه
نهال پرتقال چند تا شاخه ی سبز کوچولو داره
شفلر بعد از چند ماه جوونه زده و خرفه ای هم کنار بقیه جا گرفته
تا عصر هوا ابری بود و به گمونم فردا هم بارون بباره
ظهر عطر قرمه سبزی همسایه تا اینجا اومده بود، بد جور دلم خواست و برای شام درست کردم ،ولی نمیدونم چرا اون عطر رو نداشت
هنوز در تعجبم این استعدادم تو آشپزی به کی رفته:/
عصر با خانواده صحبت کردم ،دلم برا تک تکشون تنگ شده، بابا گفت احتمالا هفته ی آینده بیاد
خوابم که میگیره خودکار رو کنار میذارم و نگاهی به کاغذِ زیر دستم ی میندازم که خط به خط پر شده از یک جمله :
به هوایِ دلِ بیچاره که تنگ است بیا...
لامپ ها رو خاموش میکنم و دراز میکشم
پنجره همچنان بازه و نور از تیرچراغ برق توی خونه می تابه
پتو را تا گردن بالا میکشم و چشمانم رو میبندم..