روزمرگی های یک دختر تنها

عنوانی نیست

چهارشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۳، 0:17

یک روز آف بعد از شبکاری وقتی که ظهر رو مثل خرس خوابیدم

بیدار میشم و حمام میکنم و موهای شونه کردمو با کلیپس جمع میکنم

دور خودم در خانه میچرخم

وسایلم رو جمع و جور میکنم

در کمد رو باز میکنم و خودکار و دفترم رو برمیدارم

نگاهم به انگشتر نقره با نگین آبی رنگش میخوره ،

برمیدارم و دستم میکنم

زیر پتو کنار تلوزیون دراز میکشم و شروع میکنم به نوشتن

پنجره رو باز گذاشتم تا هوای خنکِ بعد بارون بپیچه تو خونه

بیشتر زیر پتو مچاله میشم

حال گل هام خوبه

نهال پرتقال چند تا شاخه ی سبز کوچولو داره

شفلر بعد از چند ماه جوونه زده و خرفه ای هم‌ کنار بقیه جا گرفته

تا عصر هوا ابری بود و به گمونم فردا هم بارون بباره

ظهر عطر قرمه سبزی همسایه تا اینجا اومده بود، بد جور دلم خواست و برای شام درست کردم ،ولی نمیدونم چرا اون عطر رو نداشت

هنوز در تعجبم این استعدادم تو آشپزی به کی رفته:/

عصر با خانواده صحبت کردم ،دلم برا تک تکشون تنگ شده، بابا گفت احتمالا هفته ی آینده بیاد

خوابم که میگیره خودکار رو کنار میذارم و نگاهی به کاغذِ زیر دستم ی میندازم که خط به خط پر شده از یک جمله :

به هوایِ دلِ بیچاره که تنگ است بیا...

لامپ ها رو خاموش میکنم و دراز میکشم

پنجره همچنان بازه و نور از تیرچراغ برق توی خونه می تابه

پتو را تا گردن بالا میکشم و چشمانم رو میبندم..

نویسنده: گندم نظرات:

عصر و من و خونه

شنبه هجدهم فروردین ۱۴۰۳، 17:51

بالاخره بعد از ده روز بخور و بخواب ، دیروز برگشتم سر خونه زندگیم:)

اونم چه خونه و زندگی ای ، همه جا رو خاک گرفته بود

جارو کردم

دستمال کشیدم

گلا رو آب دادم

هوا نسبت به روزی که داشتم میرفتم خونه گرم تر شده

به قول بابا چهار ماه هوا خنک بوده و هشت ماه باید گرما بخوری

تحمل گرما رو ندارم و از تابستون خوشم نمیاد

اینبار هم مثل دفعات قبل غصه ی برگشت از خونه و تنهایی رو داشتم ولی دیگه برای نوشتنش اینجا قصه ای تکراری بود

صدای بازی بچه ها از تو کوچه میاد و من در حالی که خودکار رو تو دستم پیچ و تاب میدم در تلاشم تنبلی رو کنارم بذارم و اندکی مطالعه کنم

صدای جیغ و داد بچه ها بالا میگیره ، هر چی فک میکنم میبینم موقع تعطیلی مدارس دیگه اینجا جای زندگی نیست:/

نویسنده: گندم نظرات:

سیزده

دوشنبه سیزدهم فروردین ۱۴۰۳، 20:41

امروز رو تو خونه ی مامان بزرگه گذروندم

برگ و شاخه های خشک گل ها رو چیدم ، از تو باغ جلوی خونه خاک آوردم و خاک گلدونا رو عوض کردم ، آبشون دادم و جلوی پنجره ی اتاق چیدم

از سراشیبی پشت خونه ی مامان بزرگه بالا رفتم و جایی که به کلِ روستا دید داشتم ، روی یک تکه سنگِ بزرگ به تماشای منظره نشستم

زمین های زراعیِ تازه سبز شده ، درخت های به شکوفه نشسته و چنار های بلند قد که اثری از بهار درشون نیست و هنوز بی برگ اند

دودی که از میون شاخه های درختان بالا می آمد را دنبال کردم و نگاهی به ماشین هایی که حاشیه ی رودخانه ی بی آب برای تفریح پارک شده بودن انداختم

ابرهای تیکه تیکه به نوبت از جلوی خورشید رد میشدند و نسیمی با خنکاش لرزی به تنم انداخت

دست زیر چانه گذاشتم و به روبرو خیره شدم

یک مرد و زن جوان روی دیوار سنگ چین راه میروند

انطرف تر مردی را میبینم که با لباس سیاه ، میون سنگ های قبرِ مزارستان ایستاده

صدای قرآن از مسجد می امد و گاهی با صدای شیون و گریه ی زنی مخلوط میشد

سرم را روی زانو گذاشتم و دستم را دورم حلقه کردم

امروز یک نفر برای همیشه رفته بود ..

.

و حالا صندلی عقب ماشین نشسته ام و از بیرون فقط تک و توک نورهای زرد و سفید دوردست دیده میشن

غم غروب سیزده حتی الان هم که فردا میتونم تا لنگ ظهر بخوابم و خبری از مدرسه و مشق و درس های نخونده نیست ، روی دلم سنگینی میکنه

شاید بخاطر اینه که پس فردا باید برگردم:(

نویسنده: گندم نظرات:

شبی که گذشت

سه شنبه هفتم فروردین ۱۴۰۳، 9:38

بعد از یک شیفت شبِ پر تنش

اورژانسی که شلوغ بود و جوونی که سیخ کبابی تو شکمش فرو رفته بود و بانک خونی که باید جور خونریزی رو میکشید ، حالا توی صندلی عقب ماشینِ بابا فرو رفته ام و به بوته های بیابونی که دونه به دونه از جلو چشمم رد میشن خیره شدم

اینکه بعد از چنین شیفتی قراره ۹ روز ازون محیط دور بشم خوشحالم

به شیشه ی عقب نگاه میکنم

سبزه ی عدسی که تازه جوونه هاش به اندازه ی یک انگشت بلند شده پشت صندلی جا خوش کرده

اهنگ های گوشی رو زیر و رو میکنم

همه رو اینقد زیاد گوش دادم که تکراری شدن ، یکی رو انتخاب میکنم

دیشب بعد از پایان شیفت و تموم شدن اون هیاهو به تاریکی پشت پنجره و نور کم سوی لامپ ها خیره شدم و با خودم زمزمه کردم :

الهی هیچ پدر و مادری فرزندش رو تو رنج و بیماری نبینه

افتابِ بعد از یک روزِ بارونی، از گوشه ی شیشه ی جلویی ماشین روی صورتم میفته

چشمام رو میبندم و چاووشی میخونه:

بر بی کسیِ من نگر و چاره ی من کن

زان کز همه کس ، بی کس و بی یار ترم من...

نویسنده: گندم نظرات:

یادداشتی برای خودم

چهارشنبه یکم فروردین ۱۴۰۳، 16:40
نویسنده: گندم

صبح اولین روز سال

چهارشنبه یکم فروردین ۱۴۰۳، 8:26

صبح ساعت۴ که از خواب بیدار شدم

توی راهروی کناری آزمایشگاه ایستادم و از پنجره ی بزرگش به بیرون خیره شدم

هوا تاریک بود و زمین خیس از بارون

صدای دعای سحر از تلویزیون سالن توی راهروی نیمه تاریک پیچید

.

کارای شیفت رو انجام دادم

چند دقیقه قبل از تحویل سال قران به دست گرفتم

باز کردم و سوره ی توبه اومد

صدای تیک تاک ساعت و سالی که تحویل شد

.

به خونه که رسیدم نیم نگاهی به کوچه ی خلوت و آسفالت خیس انداختم

هیچ صدایی نمی امد انگار همه خوابند

کلید انداختم و وارد شدم

آفتاب اول صبح روی برگ های شفلرکم افتاده بود

بالشت از کمد برمیدارم و وسط خانه همانجا که آفتاب از پنجره میتابد می اندازم

گوشی را چک میکنم

عمو و دوستان پیام تبریک داده اند

جواب میدهم و صبح روز اول سال را با خواب آغاز میکنم:)

.

حول حالنا الی احسن الحال

عیدتون مبارک:)

نویسنده: گندم نظرات:
© روزمرگی های یک دختر تنها