..
مدرسه که میرفتم
شبایی که روز بعدش زنگ ورزش یا نقاشی بود
یا قرار بود جشن بگیرن
یا حتی اردو
با انگیزه ی بیشتری میخوابیدم تا فردا شه
الان تو برهه ای گیر کردم که شباش مثل شباییه که فرداش پر از درس سخت و خسته کنندست
شبایی که هیچ ذوقی واسه صبح شدن ندارم
بخاطر چهار تا شیفت نیست
من خیلی وقته همینجور فقط شب صبح میکنم
ولی عادت کرده بودم
ولی خب
یه جایی آدم به خودش میاد میبینه دور و برش چخبره
..
بابا میگفت یه فکری برا خودت بکن
برا آیندت
یکسال دیگه نمتونی برگردی دوباره گوشه ی خونه و بیکار سرت تو گوشی باشه
من نمتونم برگردم
مجبورم برم جلو
حتی اگه اون جلو چیز خوبی در انتظارم نباشه
نمیدونم چطور کلافگی امشبم رو تو کلمات جا بدم
دلم میخواد تا صبح بنویسم
بنویسم و بنویسم و بنویسم
تا دیگه هیچ حرفی برا گفتن نباشه
بعدش سکوت کنم
و دیگه هیچ وقت چیزی نگم
