روزمرگی های یک دختر تنها

..

شنبه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰۳، 22:29

مدرسه که میرفتم

شبایی که روز بعدش زنگ ورزش یا نقاشی بود

یا قرار بود جشن بگیرن

یا حتی اردو

با انگیزه ی بیشتری میخوابیدم تا فردا شه

الان تو برهه ای گیر کردم که شباش مثل شباییه که فرداش پر از درس سخت و خسته کنندست

شبایی که هیچ ذوقی واسه صبح شدن ندارم

بخاطر چهار تا شیفت نیست

من خیلی وقته همینجور فقط شب صبح میکنم

ولی عادت کرده بودم

ولی خب

یه جایی آدم به خودش میاد میبینه دور و برش چخبره

..

بابا میگفت یه فکری برا خودت بکن

برا آیندت

یکسال دیگه نمتونی برگردی دوباره گوشه ی خونه و بیکار سرت تو گوشی باشه

من نمتونم برگردم

مجبورم برم جلو

حتی اگه اون جلو چیز خوبی در انتظارم نباشه

نمیدونم چطور کلافگی امشبم رو تو کلمات جا بدم

دلم میخواد تا صبح بنویسم

بنویسم و بنویسم و بنویسم

تا دیگه هیچ حرفی برا گفتن نباشه

بعدش سکوت کنم

و دیگه هیچ وقت چیزی نگم

نویسنده: گندم

میگذرد ولی با غم می گذرد

شنبه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰۳، 22:6

یک ساعتی از تاریک شدن هوا گذشته بود

میخواستم به کارای خونه برسم

لباس بشورم

ناهار فردا رو درست کنم

کمی درس بخونم و فیلم ببینم

گوشی رو گذاشتم کنار و زدم رادیو آوا

صدای موسیقی تو خونه پیچید

لوبیا ها رو شستم

پیاز خرد کردم

قابلمه رو روی گاز گذاشتم

همه چیز خوب بود

داشتم زندگیمو میکردم

تا قبل ازینکه برنامه ی شیفتای ماه آینده رو ببینم

افتضاح بود

افتضاح

حتی شیفتای من از بقیه هم افتضاح تر بود

لوبیا ها تو کاسه گوشه ی سینک موند

پیازا رو اپن رها شد و قابلمه روی گاز

نشستم و گریه کردم

نیم ساعتِ تمام گریه کردم

من از شهریور جون سالم به در نمیبرم

همه چیز همونجوری مونده

دیگه حوصله ی غذا پختن و درس خوندن و لباس شستن ندارم

خواب که به چشمام بیاد میخوابم

من لوس نیستم

ولی این حجم از کار از توان من به دوره

نمی تونم

دیگه نمیتونم

اینهمه غربت رو تحمل نکردم که مثل ماشین ازم کار بکشن

دلخورم

از همه از خودم

امشب یه لحظه دلم‌خواست بمیرم

نه تو خونه پدر و مادرم جایی دارم

نه تنهایی دووم میارم

نه به این وضع و کار امیدی دارم

من هیچ چیزی برای دلخوش بودن ندارم

هیچی ندارم

هیچی

پ.ن.امشب حالم بده و چیزایی میگم که دوست ندارم

سین میگه میگذره.. چقدر بشینم‌ تا بگذره

وقتی هیچ‌کس برات ارزش قائل نیست هیچ‌وقت قرار نیست بگذره

نویسنده: گندم

نونم نبود شایدم آبم نبود...

دوشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۳، 18:19

هر بار که از خونه مامان و بابا میام اینجا و به درجه ی پوخیدگی میرسم صد بار خودمو لعنت میفرستم که این چه کاری بود من کردم

فشار و غصه ی تنهایی به کنار

با این حجم از گرمایی که از در و دیوار و کف خونه داره میباره چه کنم

ولی خب به هر حال چاره ای نداشتم

اون زمان این بهترین انتخاب بود

منم مثل بقیه مردم .. میپزم و میسازم:))

نویسنده: گندم نظرات:

چشمهایش..

دوشنبه پانزدهم مرداد ۱۴۰۳، 22:41

برگ های کاغذ پشت سر هم ورق میخورن

چشم هام سطر به سطر میگذرند و به آخرین جمله میرسم

"استادِ شما اشتباه کرده است

این چشم ها مال من نیست..."

"چشمهایش" را تمام کردم

خوب بود..

...

گوشم به نوای قمیشی ست که میخونه :

آخ که دیگه فرنگیس

عشقِ تو داغونم کرد

به کی بگم که چشمهات

تو غصه زندونم کرد

...انگاری برا همین رمان خونده:)

...

فردا هم همسفر جاده ام...

نویسنده: گندم

تولد تا خودکشی

جمعه دوازدهم مرداد ۱۴۰۳، 16:0

توی اتاق زیر باد کولری که دیگه زوری برای خنک کردن نداره دراز کشیدم و پاهام رو به در کمد تکیه دادم

چای ریختم و کتاب رو باز میکنم

"مغازه ی خودکشی" میخونم و تقریبا به صفحات آخرش رسیدم

بد نبود و بر خلاف تصورم که فک میکردم قطور باشه کتاب کوچیک و کوتاهی بود

نمیدونم آخر داستان چی میشه ولی یه جا یه نفر نوشته بود غیر منتظره تموم میشه

...

دیروز ازون روزای کاری بود که بهم خوش گذشت

خلوت بود ، صبحانه آش خوردیم و بعد شیرینی که یکی از همکاران به مناسبت استخدام شدنش خریده بود

تو بانک خون، گرم صحبت بودیم

نگاهم به برگه ی درخواست تزریق خون یک بیمار افتاد در قسمت سال تولد پرستار روز و ماه رو کامل نوشته بود

دقت کردم، روزِ قبل، تولدش بوده

بین شوخی و خنده خودکار مشکی رنگم را برداشتم و روی پک سلی که برایش آماده کرده بودند نوشتم: "تولدت مبارک"

چقدر بد که همان روز بخاطر تصادف به بیمارستان اومده بود

پک سل بعدی برای مرد چهل ساله ای بود که خودکشی کرده و رگش رو زده بود

واقعا چی میشه که یه نفر تو سال چهلم عمرش، از زندگی سیر میشه

...

امشب شبکارم کاش ۱۲ تا ۴ بیدار باشم و خلوت کنم و کتاب بخونم...

نویسنده: گندم نظرات:

دهمین روز

چهارشنبه دهم مرداد ۱۴۰۳، 23:22

خسته از شیفتی که تا ظهر امروز ادامه داشت به خونه برگشتم

زیر گرمای آفتاب کلید انداختم و از پله ها بالا رفتم

در حالیه که کفش هام رو با کمک پاهام در میوردم پاکت بیسکوییتی که به آخرش رسیده بود بالا بردم تا روانه ی دهانم کنم

همان طور با دهان باز دست انداختم و درب وروی خانه رو باز کردم که یک لحظه با دیدن چهار آدم تو خونه کُپ کردم

بدجور غافلگیر شده بودم

خبر نداشتم خانواده قصد دارن بیان اینجا

ولی با اینکه از تنهایی دراومدم ولی نمیدونم چرا ته دلم خوشحال نشدم انگاری عادت کردم خودم باشم و خودم

مامان و بابا برای دکتر اومده بودند و به تشخیص دکتر مامانم دیسک گردن داره و حتی شاید عمل لازم بشه و فی الحال نیاز به مراعات داره

نمیدانم ولی خسته ام ..برای داستان های جدید... و میترسم

...

عصر رفتیم بیرون

انگشتامو قفل انگشتای آبجی کوچیکه کردم و کمی تو فضای پارک میون درختای کوچیک که تو آغوش بوته های پیچ و تاب خورده گرفتار بودند قدم زدیم

صدای فواره های آب و جیغ و خنده ی بچه ها میون گرمای دمِ غروب تابستون بسی دلنشین بود

با هم شیک خوردیم

خوشمزه بود

خیلی خوشمزه

بالاخره همون طعم دلخواهم رو پیدا کردم

.

حین هورت کشیدن قطرهای آخر نوشیدنی پسر بچه ای کنارمان ایستاده و با لحن مظلومانه ای گفت پول ندارد و برایش بستنی بخریم

راستش اعتنایی نکردم . ولی اگر واقعا راست گفته بود و مظلوم نمایی نکرده بود چی؟

ته دلم از راندنش پشیمان شدم

پ.ن. ولی بازم میون همه ی لحظه های خوش انگار چیزی نمیگذارد عمیق خوشحال باشم ..

نویسنده: گندم

..

چهارشنبه دهم مرداد ۱۴۰۳، 0:45

خسته از شیفتِ شلوغِ امشب

به تخت و پتوی اتاق استراحت پناه بردم

تا ساعت ۴ میخوابم و دوباره کار

همیشه این تایم درست خوابم نمیبره ، حتی اگه از خستگی له شده باشم ، تا سرم روی بالشت میشینه خواب از سرم میپره

پتو رو تا گردن بالا میکشم، هوای بیمارستان خنکه و فقط همین ویژگیش قابل تحمله

و البته تنها نبودنش

هفته آینده که برسه دوشنبه اش میرم خونه

پست برام کتاب و پازل برده خونه

بابا گفت تا خودت نیای نمیذارم بازشون کنن

...

خنکی هوا برتنم میشینه و بیشتر زیر پتو مچاله میشم چشمام رو میبندم تا وقتی که آفتاب از گوشه ی آسمون نرم روی زمین بیفته ونوید یه روز دیگه رو بده

و تکرار...

شاید هم نه...

نویسنده: گندم نظرات:

ششمین شب

یکشنبه هفتم مرداد ۱۴۰۳، 0:14

لامپ های خونه رو خاموش کردم و کنار نور چراغ مطالعه تخمه میشکنم

خوابم نمیاد و بی حوصله نگاهی به کلمات نوشته شده روی برگه میندازم

همه ی کار ها رو میذارم برای آخر شب

خونه رو جمع و جور کردن

ظرفا رو شستن

به پرتقال تو جیاط آب دادن

و نگاهی به کتاب انداختن و تخمه شکستن

تمام روز سرم تو گوشی بود

دیگه وقتی که چشمام داشت از کاسه درمیومد و شب شده بود ساعتی گوشی رو کنار گذاشتم تا به کاری برسم

پرتقال تو حیاط رو که آب میدادم بی هوا یک ملخ پرید و روی دیوار نشست

از ملخ قبلی خیلی بزرگ تر بود ، سریع پا شدم و درب رو بستم که یه وقت نره تو خونه

چراغ مطالعه رو خاموش میکنم و خونه در تاریکی فرو میره

تاریکی رو دوست ندارم ، تاریکیِ تنهایی رو

نور کمی از پنجره روی گل هام میفته

تعدادشون خیلی کم تر شده

شفلرکم که به فنا رفت ،سانسوریام رو هم دادم که بابام ببره خونه

الان جز یه یوکای کوچولو و پتوسی که از خوابگاه آورده بودم گل دیگه ای ندارم

دو روزه که تفریحم شده دنبال کردن صف مورچه های ریزی که بالای دیوار خونه به نوبت حرکت میکنند تا شاید بتونم محل ورودشونو پیدا ومعدوم سازی کنم

این روزها بی صبرانه منتظر آمدن پاییزم و در حال ذوب شدنم

یادم نمیاد قبلا اینقدر پخته شده باشم

تنهای بدیِ پاییز و زمستون روزهای کوتاه و تاریکی بیشترشه...

نویسنده: گندم نظرات:

برگشت

دوشنبه یکم مرداد ۱۴۰۳، 0:53

بعد از ۵ روز برگشتم خونه

اولین صحنه ای که دیدم خشک شدن شفلرکم بود ، برگ ها و ساقه اش از بالا رو به خشک شدن رفته بودند و فقط یک ساقه ی خیلی کوچیک ازش به جامونده که اون هم حالش خوب نیست

روزهای اولی که اومدم اینجا

مرداد ماه بود

خریدمش و با خودم آوردم خونه

هنوز به یکسال نکشیده خشکش کردم

بسی ناراحت شدم

دیروز عصر رفتیم پارک ، ازون شبای به یاد موندنی شد، مخصوصا خوردنِ چایِ هل روی سازه ی آهنی کوچک وسط دریاچه ی مصنوعیش حینی که نسیم موهات رو از گوشه ی شال به هم میریزه و به صورتت میخوره

عطر هل رو بو کشیدم و به نوای موسیقی محوطه گوش سپردم‌ و به ماه و آب و آسمون تیره خیره شدم و چند لحظه ای فارغ شدم از هر چیزی

واقعا از هر چیزی...

و چه خوب اند این لحظه ها

پ.ن. اندکی اغراق چاشنی تعاریفم‌ کردم چای هل دار بود ولی هر چه بو کشیدم بوی هل نمیداد

نویسنده: گندم نظرات:
© روزمرگی های یک دختر تنها