وقتِ خداحافظی
سه شنبه چهارم آذر ۱۴۰۴، 15:52
درخت زردالوی باغ مامان بزرگ تابستون خشک شد و دیگه امسال نمیتونم رو برگهاش وقتی کف زمین رو زرد کردن راه برم... در عوض زمین پر شده از برگهای خشک و قهوه ای درخت گردو ولی من دوسشون ندارم
....
گوشه ی درو باز میکنم مامان بزرگ روی صندلی نشسته از همونجا ازش خداحافظی میکنم... درو که میبندم صدای دعای همیشگیش رو پشت سرم میشنوم
....
ضربه های آروم انگشتم روی سنگ سرد و زمزمه ی آرومم میون صدای ملایم بادی که میون درختای خالی از برگ میپیچه ، تنها صداییه که شنیده میشه... ازش میخوام هوامو داشته باشه..
....
خاک سرده؟
نه واسه اون مادری که ۸ سال از رفتن بچش گذشته و هنوزم وقتایی که دلش هواشو میکنه دستش میره سمت شمارش و زنگ میزنه به خطی که دیگه جواب نمیده...
نویسنده: گندم