یک سالی میشد یه پارچه چادر رنگی گرفته بودم و اندخته بودم گوشه کمد خاک میخورد
که دیروز مامان گفت پاشو ببریم بدیم خیاطی و منم سریع قبول کردم و پوشیدمو و با نایلونی که توش چادرم بود دم در حاضر شدم
با مامان رفتیم به نزدیک ترین خیاطی ، ازونجایی که خیلی وقت بود سراغش نرفته بودیم نمیدونستیم کدوم حدوداس که مامان با پرس و جو فهمید که خیاطی تبدیل شده به عطاری
دوباره چادر به دست رفتیم سراغ یه خیاطی دیگه که با در بستش مواجه شدیم
دیگه بیخیالش شدیم سمت خونه حرکت کردیم
مقابل درب خونه مامان گفت از همسایه ها شنیده که صدیقه خانم خیاطی بلده و خونش همین نزدیکیاست و منی که نه اسمش رو شنیده بودم و نه دیده بودمش بالاجبار دنبال مامان راه افتادم
یه خونه ی کوچیک با نمای تقریبا قدیمی زنگ رو زدیم و یه پیرزن دم در حاضر شد و با احوال پرسی های مامانم فهمیدم که بله ایشون صدیفه خانومن
ما رو به داخل خونه راهنمایی کرد ، یه خونه ی گرم با گچ کاریای قدیمی اولین چیزی که نظرمو جلب کرد شاخه های پتوسی بود که با نخ به سمت سقف کشیده بودن و بسی زیبا بود
صدیقه خانم برامون چایی آورد ، چاییش عطر آویشن داشت خودش عادت داشت تو پیاله ی کوچیک چینی چایی میخورد اینو خودش با خنده بهمون گفت
درب اتاقی رو باز کرد، از گوشه ی در نگاهی به داخل اتاق انداختم اتاق پنجره ای بزرگ داشت که سرتاسرش رو پرده ی حریر سفید پوشانده بود و نور از لابه لای پرده روی قالی دست بافت قدیمی پخش میشد
سایه گل هایی که جلوی پنجره جا خوش کرده بودند روی پرده افتاده بود
یک لحظه دلم خواست آن اتاق با پنجره و پرده ی حریرش و با آن گل ها برای من بود
با خارج شدن صدیقه خانم از فکر بیرون آمدم صدیقه خانم نشست و من مقابل او چادرم را روی سرم انداختم تا اندازه اش را بگیرد با چند صلوات سوزن را به پارچه زد
با خوشرویی و خنده گفت ایشالا چادر عروسیتو برات بدوزم و باز هم تکرار کرد ایشالا چادرِ زیارت باشه
گفتیم کی بیاییم برای گرفتن چادر
گفت چادر را پنج شنبه و جمعه میبُرم شئون دارد
تشکر کردیم و با خداحافظی از خانه خارج شدیم
پا که داخل کوچه گذاشتم انگار وارد دنیای دیگری شدم، همان دنیای تکراری قبلی، دنیای آن پیرزن شیرین تر بود