روزمرگی های یک دختر تنها

حال خوب

سه شنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۱، 21:14

تقریبا وسط دوره ی امتحانامم، یک هفته دیگه تموم میشه ولی چند روز بیش تر باید برای سمینار بمونم از الان استرسشو دارم

چون خجالتی ام و تا حالا تو جمع ۴۰ ۵۰ نفری حرف نزدم امیدوارم گند نزنم 🥺

چند روز بود درست و حسابی نخوابیده بودم ولی امروز بعد امتحان حساااابی جبران کم خوابیامو کردم

هوا بارونیه و من حالشو نداشتم برم زیر بارون قدم بزنم کاش فردا هم بباره

امتحانات این ترم رو فوق العاده ترکوندم مخصوصا امروز که بعد دیدن نمره کامل رو مانیتور برگام ریخت و ذوووووووق کردم

خوش حالم و از خودم راضی ام و این بهترین حس دنیاست

نویسنده: گندم نظرات:

برگشت

سه شنبه سیزدهم دی ۱۴۰۱، 6:20

نمیدونم حانواده هم همینقدر از رفتن من دلتنگ میشن یا فقط من اینجوری ام

بعد از سه هفته دارم بر میگردم خوابگاه برای شروع امتحانات بغض دارم و دلم نمیخواد برم🥺

نویسنده: گندم نظرات:

صدیقه خانم

سه شنبه سیزدهم دی ۱۴۰۱، 0:37

یک سالی میشد یه پارچه چادر رنگی گرفته بودم و اندخته بودم گوشه کمد خاک میخورد

که دیروز مامان گفت پاشو ببریم بدیم خیاطی و منم سریع قبول کردم و پوشیدمو و با نایلونی که توش چادرم بود دم در حاضر شدم

با مامان رفتیم به نزدیک ترین خیاطی ، ازونجایی که خیلی وقت بود سراغش نرفته بودیم نمیدونستیم کدوم حدوداس که مامان با پرس و جو فهمید که خیاطی تبدیل شده به عطاری

دوباره چادر به دست رفتیم سراغ یه خیاطی دیگه که با در بستش مواجه شدیم

دیگه بیخیالش شدیم سمت خونه حرکت کردیم

مقابل درب خونه مامان گفت از همسایه ها شنیده که صدیقه خانم خیاطی بلده و خونش همین نزدیکیاست و منی که نه اسمش رو شنیده بودم و نه دیده بودمش بالاجبار دنبال مامان راه افتادم

یه خونه ی کوچیک با نمای تقریبا قدیمی زنگ رو زدیم و یه پیرزن دم در حاضر شد و با احوال پرسی های مامانم فهمیدم که بله ایشون صدیفه خانومن

ما رو به داخل خونه راهنمایی کرد ، یه خونه ی گرم با گچ کاریای قدیمی اولین چیزی که نظرمو جلب کرد شاخه های پتوسی بود که با نخ به سمت سقف کشیده بودن و بسی زیبا بود

صدیقه خانم برامون چایی آورد ، چاییش عطر آویشن داشت خودش عادت داشت تو پیاله ی کوچیک چینی چایی میخورد اینو خودش با خنده بهمون گفت

درب اتاقی رو باز کرد، از گوشه ی در نگاهی به داخل اتاق انداختم اتاق پنجره ای بزرگ داشت که سرتاسرش رو پرده ی حریر سفید پوشانده بود و نور از لابه لای پرده روی قالی دست بافت قدیمی پخش میشد

سایه گل هایی که جلوی پنجره جا خوش کرده بودند روی پرده افتاده بود

یک لحظه دلم خواست آن اتاق با پنجره و پرده ی حریرش و با آن گل ها برای من بود

با خارج شدن صدیقه خانم از فکر بیرون آمدم صدیقه خانم نشست و من مقابل او چادرم را روی سرم انداختم تا اندازه اش را بگیرد با چند صلوات سوزن را به پارچه زد

با خوشرویی و خنده گفت ایشالا چادر عروسیتو برات بدوزم و باز هم تکرار کرد ایشالا چادرِ زیارت باشه

گفتیم کی بیاییم برای گرفتن چادر

گفت چادر را پنج شنبه و جمعه میبُرم شئون دارد

تشکر کردیم و با خداحافظی از خانه خارج شدیم

پا که داخل کوچه گذاشتم انگار وارد دنیای دیگری شدم، همان دنیای تکراری قبلی، دنیای آن پیرزن شیرین تر بود

نویسنده: گندم نظرات:

پایان ۲۲

یکشنبه یازدهم دی ۱۴۰۱، 0:0

بیست و دومین سال زندگیم هم با تمام خوشی ها و غم هاش تموم شد

زندگیم داره به سرعت میگذره و یکی یکی به سنم اضافه میشه

ازین یکی یکی اضافه شدن میترسم

میترسم از بزرگ شدنی که تلخی ها و غم هاش از یه جنس دیگه ست

میترسم از بزرگ شدن و بیش تر فهمیدن

من دلم همون شادی ها و خنده هایی از جنس کودکی میخواد کاش زندگی دکمه برگشت داشت...

نویسنده: گندم نظرات:

آخرین تولد

شنبه دهم دی ۱۴۰۱، 23:41

تولد امسالم یه جورایی فرق داشت شاید آخرین تولدی بود که کنار دوستا و رفقایی بودم که برام حکم خانواده رو داشتن

شاید دیگه هیچ تولدی برام مزه این تولد رو نداشته باشه

دوستایی که ۲۰ روز قبل به قصد سوپرایز شدنم برام تولدی گرفتن اما خب با توجه به سوتی هایی که دادن من فهمیدم و سوپرایز خراب شد

البته اون لحظه به روی خودم نیاوردم چون میدونستم چه تلاش و برنامه ای داشتن که منو یه جورایی غافلگیر کنن و دوس نداشتم زحماتشون هدر بدره

ولی ازونجایی که اصلا نتونستم ادای آدمای غافلگیر رو دربیارم خراب شد و بچه ها فکر کردن زیاد خوشحال نشدم از تولد

بخاطر اینکه همچین فکری نکنن مجبور شدم به گفتن حقیقت و کلی هم بعدش خندیدم

درسته که تمام برنامه هاشون لو رفت ولی قطعا یکی از به یاد موندنی ترین و دلنشین ترین تولد های عمرم بود تصویر تمام کسایی که کنارم بودن و از خواهر بهم نزدیک ترن توی ذهنم ثبت میشه برای همیشه...

بماند به یادگار ۱۴۰۱/۱۰/۱۱

نویسنده: گندم نظرات:

پنجشنبه هشتم دی ۱۴۰۱، 0:0

هیچ برفی را به یاد ندارم

جز آن برفی که

رد پایت

بر آن نقش بست

برفی که هنوز سرمایش

عمق استخوان هایم را

میسوزاند

_محمد شیرین زاده

پنجمین زمستانِ بی تو...

نویسنده: گندم نظرات:

زمستانِ بی تو سرد است

چهارشنبه هفتم دی ۱۴۰۱، 23:46

بالاخره امروز بعد مدتها یه برف بازی حسابی کردم

تو جاده که میرفتیم روستا به دشت سفید خیره شدم و خاطراتمونو مرور کردم

از آخرین برف بازی ای که کردیم با هم، از آخرین زمستونی که دیدمش

آخرین باری که اومد خونمون ،آخرین باری که صداشو شنیدم و میتونستم به چهره اش خیره بشم

آخرین باری که صداش کردم و صدام کرد

آخرین باری که باهامون اومد روستا

آخرین تصویرایی که تو ذهنم ازش دارم

خاطراتش تنها چیزیه که برام باقی مونده چون دیگه نیست دقیقا ۵ سال پیش تو چنین روزی از ماه قمری از دستش دادم

دلم قد یه دنیا تنگ شده براش دیگه اشک ریختن دردی و دوا نمیکنه،که اگه میکرد همون روزی که اشکای گرمم میریخت رو خاک سردش باید پا میشد و بغلم میکرد

دیگه از حسابم در رفته چندمین زمستونیه که نیستی...

نویسنده: گندم نظرات:

سه شنبه ششم دی ۱۴۰۱، 23:17

امروز با آبجی خونه تنها بودم و برا ناهار هیچی نداشتیم منم پاشدم یه چیزی سر هم کردم که فقط شد به زور خوردش اگه مامان بود قطعا میگفت دختر به سن و سال تو دیگه باید آشپزی بلد باشه

بعد از خوردن ناهار تونستم با خوردن سه تا لیوان بزرگ چایی هضمشون کنم

بعد از ناهار شروع کردم جزوه نوشتن و میونش از آبجیم درس میپرسیدم بخاطر امتحان فرداش

تا الان هم مشغول جزوه نوشتن بودم به حدی که دستم داره میشکنه از من به شما نصیحت کلاس صبح شنبه تون رو تو چرت نباشید و سر کلاس جزوه بنویسید که مثل من بدبخت نشید

هفته ی آینده بخاطر امتحان باید برگردم خوابگاه از الان غصه دل کمدن از خونه خانواده رو دارم

اوایل بیش تر با خوابگاه وفق داشتم و کم تر دلتنگ میشدم ولی نمیدونم چرا الان دلتنگیم رو به افزایشه

به هر حال یک ترم دیگه بیش تر ندارم و تمام

هفته ی آینده تولدمه و دوس دارم یه استوری سنگین رنگین بذارم ولی هر چی فک میکنم چیزی به ذهنم نمیرسه دوس داشتم یه شعر بذارم اما باز دستم خالیه😕

نویسنده: گندم نظرات:

بهانه ی من

یکشنبه چهارم دی ۱۴۰۱، 22:37

بهانه یِ من

بغضِ خانه یِ من

گرفته دلم ، گریه میخواهم...

.

خیالِ خوشِ عاشقانه یِ من

همیشه تویی آخرین راهم...🌱

#قفلی_جدید

نویسنده: گندم نظرات:
© روزمرگی های یک دختر تنها