روزمرگی های یک دختر تنها

گوشه ای از زندگی

سه شنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۳، 20:47

بوی کدوی پخته تو خونه پیچیده

سبزی هایی که تو آب گذاشتم و باید بشورم

چای میخک در حال دم کشیدنه

و اولین خرمالوی امسال گوشه ی بشقاب در حال چشمک زدنه

شاخه ی پتوس کوچکم پیچ وتاپ خورده و از گلدون آویزون شده

بابا بخاری رو آورده وسط

و من به روزهایِ کوتاهِ پاییز و زمستان و سرمایی که به زودی مهمون خونه میشه فکر میکنم و بنان از بهار میخونه..

چون نسیم نو بهار، بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ویران من

نویسنده: گندم نظرات:

..

شنبه بیست و یکم مهر ۱۴۰۳، 22:34

..اینم بمونه به یادگار از آخرین جلسه ای که میرم..دیگه حوصلش نیس:(

نویسنده: گندم نظرات:

شب..کاری

پنجشنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۳، 22:59

از پنجره ی مشرف به ورودی بیمارستان به بیرون نگاه میکنم

روی صندلی نشسته، پام رو روی کیس دراز کردم و سرم رو به شیشه تکیه دادم

به نظر همه چیز در آرامش به سر میبرد

تابلوهای مغازه و داروخانه ها و لوازم پزشکی های آن طرف کوچه ی بیمارستان روشن و خاموش میشن

به پنجره ی کناری اورژانش نگاه میکنم

مردی بالای سر تخت بیمارش با تلفن حرف میزند

اورژانس هم امن و امان است

آقای ف به تلویزیون خیره شده و در حال تحلیل چیزی برای اون یکی همکاره و علاقه ای به شنیدن حرف هایشان ندارم

کمی بعد گفتگو و سوال درباره ی ساعت خواب وسط می افتد و متاسفانه همه بچه های خوبی هستیم و میگوییم برایمان فرقی ندارد ولی کاش این وسط برای یک نفر فرقی داشت و تکلیف معلوم میشد

کانال های شبکه جابجا میشود و باز فقط صدای تلویزیون است که در سکوت آزمایشگاه پخش میشود میتوانم حدس بزنم یا شبکه چهار است یا افق یا مستند...

نویسنده: گندم

..

پنجشنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۳، 0:22

شب شد و به نیمه رسید

پنجره یِ باز و نوری که از کوچه به داخلِ خونه کشیده میشه و منی که از خنکای این شبِ پاییز زیر پتوی سبز رنگ فرو رفتم‌ و تلویزیونی که هنوز با صدای کم روشن مونده

قصه یِ تکراری هر شب..

ولی اینبار

چاوشیِ که میخونه: من باید میرفتم...

.

یه نفر هنوز خوابش نمیاد و به این فکر میکنه فردا کی قراره با دمپایی بیدارش کنه؟ هیچ کس..

نویسنده: گندم

یک عصر پاییزی

سه شنبه هفدهم مهر ۱۴۰۳، 19:47

بعد از کلاس سوار خط واحد شدم

اومدم پارک تا آخرین بستنیمو قبل از سرد شدن هوا بخورم

البته که الکی میگم

من وسط زمستونم باشه از شیک و بستنی نمیگذرم

روی نیمکت ، زیر یه درخت که نمیدونم اسمش چیه نشستم

اونور تر سه تا پیرمرد رو یه نیمکت نشستن و احتمالا در حال گذراندن روزهای بازنشستگیشونن

فواره ها ی آب، هوا رو خنک تر کرده و با اون بستنی ای که خوردم لرز نشسته به تنم

یه کم دیگه که بشینم خیره بشم به ملت و برم تو فکر میرم خونه

امشب تنبلی نکنم و حوصلم بذاره میخوام یه کوه سیب زمینی سرخ کنم تنها بخورم

ولی حتی سیب زمینی خوردنم مزه اش به اینه که با جنگ و دعوا از چنگ خواهر شکموت دربیاری

هعی

نوشتم عصر پاییزی ولی انگاری شب پاییزیه

کمی بعد.. تو خلوت خودم نشستم که یه دفعه یه گربه با سرعت نور از جلوم رد میشه و پسر بچه ای که قدِ یه فنچه گوبَک گوبَک کنان دنبالش میدوعه و با گربه میون درختا و علفا ناپدید میشه و یه کم بعد تر بابای بچه هم همین مسیرو به نبالشون طی میکنه

از استیصالِ گربه و بابای بچه که بگذریم "گوبَک" گفتنش که اصلا نمیفهمم کجاش شبیه گربس جالب بود...

نویسنده: گندم نظرات:

بازگشت به سوی...

یکشنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۳، 22:13

سه تا آلارم به فاصله ی پنج دقیقه برای فردا صبح میذارم

و باز بدختیِ بیدار شدن و رفتن به سرکار

۱۲ سال رفتم مدرسه و بعدش هم دانشگاه و بلافاصله طرحم شروع شد ولی هنوز که هنوزه به صبح زود بیدار شدن عادت نکردم و نخواهم کرد

بعد از یک هفته ای که برگشتم، طبق معمول خونه رو یه تپه خاک گرفته بود

شستم و دستمال کشیدم

روی برگ پرتقال یه کرم سبز بزرگ دیدم انداختمش بیرون

آخه برگای تازه جوونه زده ی نهالم رو کامل نوش جان کرده بود

هنوز یک ساعت نشده بود رسیده بودم ،که درِ خونه رو زدن

باز کردم ، پشت در خانمی بود که دنبال اشرف خانم که راننده سرویس مدرسه است میگشت

گفتم اینجا نیست و نمیشناسم

پرسید شما خودت کدوم مدرسه میری

گفتم من مدرسه نمیرم

سریع خداحافظی کرد و درِ خونه ی کناری رو زد

بیست و پنج سال سن دارم و هنوز با بچه مدرسه ای اشتباهم میگیرن

خودمم هنوز انگار در کودکی موندم و باورم‌نشده بزرگ شدم..

نویسنده: گندم

..

شنبه چهاردهم مهر ۱۴۰۳، 18:26

تو حیاط

روی موزائیک های گرم حیاط فرش انداختم و نشستم

یک دستم مداده و با دست دیگم صفحه ی کتاب رو باز نگه داشتم

خنکای ملایمِ اول پاییز بر تنم نشسته

هوا تاریک شده و نور کم سوی لامپ روی برگ های سبز و قهوه ای انگور میفته

تا چند وقت دیگه که هوا سردتر بشه تنها چیزی که از درخت های حیاط میمونه شاخه های لخت و بی برگه

ماهِ نازکِ خمیده رو از لابلای شاخه های توت کوچک همسایه میبینم

موهام رو محکم بالای سرم بستم

خیالِ کوتاه کردنشون هر از گاهی به سراغم میاد مخصوصا وقتی بهم میگن موی کوتاه بیشتر بهم میومد

ولی باز حیفم میاد و منصرف میشم

فردا شب برمیگردم به کنجِ تنهاییِ خودم

اگر بگم ناراحت نیستم دروغ گفتم

ولی خب مهم نیست

این چند روز در خانه از بس خوابیدم حالم ازین وضعیت به هم خورده و حداقل دلم کمی، فقط کمی برای سرکار رفتن تنگ شده

ولی اصلا برای آن چهاردیواری و حیاط خفه اش تنگ نشده

ولی مگه مهمه؟ نع!

پ.ن. به دنبال یک دلخوشی ام ، به دنبال حالِ خوب.. ولی هر چی میگردم پیدا نمیکنم

هنوز به انتظار اولین بارون پاییزی نشستم... پس کووووو

نوشته هام تکراریه.. دقیقا مثل روزام

نویسنده: گندم نظرات:

یک پدر رفته است..

چهارشنبه یازدهم مهر ۱۴۰۳، 22:8

سرکوچه حجله زده بودند

کوچه شلوغ بود و پر از ماشین

عده ای هم دیدم که مشکی پوشیده بودند

ساعات اول شب بود که برایمان حلوا آوردند

خیلی حلوا دوست دارم ولی نتونستم بیشتر از یک تکه ی کوچک بخورم

با زمزه ای آرام زیر لب فاتحه خوندم

اول صبح که بیدار شدم بابا خبر فوت یکی از همسایه هامون رو داد

خیلی ناراحت شدم

مرد خوبی بود

از آنها که میگویند آزارش به یک مورچه هم نمیرسید

عکسش را بزرگ سر کوچه زده اند ،پیر نبود، شاید همسن پدر و مادرم باشد

دو دختر داشت

عروسیِ دخترهایش را ندیده رفته بود..

دارم فکر میکنم من که حالا اینجا بی دغدغه تو اتاق روی تخت دراز کشیدم و آبجیا آنورتر با هم سر و کله میزنند و بابا روی مبل خوابش برده ، دو خانه آن ور تر مادر و بچه هایش چه شب تلخ و سنگینی رو میگذرونند

آخرین روز شیفتم وقتی مشغول کار بودیم آقای الف پرسید تا حالا شده از تهِ دل گریه کنی؟!

و من آن لحظه به اسفند سال ۹۶ فکر کردم

به همان سالی که یک پدر رفته بود..

..چه بد کرداری اِی چرخ

نویسنده: گندم نظرات:

..

چهارشنبه چهارم مهر ۱۴۰۳، 20:23

الان فقط دوست دارم زود دوشنبه آینده برسه و ساکمو ببندم برم خونه

برم تو اتاقم و غیر از مامان و بابا و آبجیا کسیو نبینم

صبحا تا لنگ ظهر بخوابم و آبجی قبل از مدرسه رفتن پتو رو از رو من بکشه و من با افتخار به خوابم ادامه بدم و اون حرص بخوره

خسته شدم از آدما

دلم میخواد هیچ کسو نبینم

برم همون گوشه ی امن اتاقِ خودم

کاش زود این یه سال بگذره و تموم شه

نمیدونم بعدش میخوام چیکار کنم ولی الان از همه چیز زده شدم

خودم کم بدبختی دارم و تنهایی و دوری از خانواده اذیتم میکنه ، اونم برمیگرده میگه آدم مجردِ تنهایِ بیکارِ عزب باید شیفت بیاد

حالا چه شوخی گفته باشه چه جدی

این چهار کلمه اینقدر برام گرون و سنگینه که فقط میخوام ول کنم برم

خستگی همه چی رو تنم‌مونده

پس کی تموم‌میشه

نویسنده: گندم نظرات:

یعنی کِی؟!

یکشنبه یکم مهر ۱۴۰۳، 22:31

از وقتی بهش گفتم روز تولدت میام خونه هر وقت زنگ میزنه با صدای بچگونش میپرسه کِی تولدم‌ میشه

میگم" هفته ی دیگه "

میگه "هفته ی دیگه ینی کِی؟"

میگم‌"ده روز دیگه "

میگه "ده روز ینی کِی؟"

میگم ینی ده تا شب که بخوابی و بیدار شی

دیگه چیزی نمیگه ولی میدونم هنوزم‌ نفهمیده کِی

....

امروز پاییز وقتی اومد که باز مثل روال هر شب کاری تو اتاق استراحت زیر پتو مچاله شده بودم و خوابم نمیبرد

شیفت صبح هم که وایسادم و اومدم خونه

ناهار نخورده

با لباس بیرون

گوشه ی خونه دراز کشیدم و نفهمیدم‌ کِی خوابم برد

وقتی بیدار شدم ساعت ۵ و نیم عصر بود

ناهار خوردم و کیک یخچالی درست کردم

و حالا که کم کم دوباره خواب به چشمام میاد ، لپ تاپ جلوم بازه و حوله ی نم خورده دور موهای خیسم پیچ و تاب خورده، به این فکر میکنم که کی قراره لامپ رو خاموش کنه

و اینگونه اولین روز پاییزمان سپری شد

...

آخر بِدَمَد صبحِ امید از شبِ من🌱... آخر ینی کِی؟

نویسنده: گندم نظرات:
© روزمرگی های یک دختر تنها