تو حیاط
روی موزائیک های گرم حیاط فرش انداختم و نشستم
یک دستم مداده و با دست دیگم صفحه ی کتاب رو باز نگه داشتم
خنکای ملایمِ اول پاییز بر تنم نشسته
هوا تاریک شده و نور کم سوی لامپ روی برگ های سبز و قهوه ای انگور میفته
تا چند وقت دیگه که هوا سردتر بشه تنها چیزی که از درخت های حیاط میمونه شاخه های لخت و بی برگه
ماهِ نازکِ خمیده رو از لابلای شاخه های توت کوچک همسایه میبینم
موهام رو محکم بالای سرم بستم
خیالِ کوتاه کردنشون هر از گاهی به سراغم میاد مخصوصا وقتی بهم میگن موی کوتاه بیشتر بهم میومد
ولی باز حیفم میاد و منصرف میشم
فردا شب برمیگردم به کنجِ تنهاییِ خودم
اگر بگم ناراحت نیستم دروغ گفتم
ولی خب مهم نیست
این چند روز در خانه از بس خوابیدم حالم ازین وضعیت به هم خورده و حداقل دلم کمی، فقط کمی برای سرکار رفتن تنگ شده
ولی اصلا برای آن چهاردیواری و حیاط خفه اش تنگ نشده
ولی مگه مهمه؟ نع!
پ.ن. به دنبال یک دلخوشی ام ، به دنبال حالِ خوب.. ولی هر چی میگردم پیدا نمیکنم
هنوز به انتظار اولین بارون پاییزی نشستم... پس کووووو
نوشته هام تکراریه.. دقیقا مثل روزام