روزمرگی های یک دختر تنها

بی خوابی

دوشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۳، 22:50

در تاریکی خانه نگاهم ازین گوشه به آن گوشه میچرخد و به خیلی چیزها فکر میکنم

باز بیخوابی به سرم زده

از بدی های شیفت شب همین به هم زدن نظم خواب است که گاهی غیر تحمل میشه

آماده بودم تا از سروصدای بیرون که تمومی نداره ، از جوش های صورتم که باز بیرون ریختند ، از هوایی که نرم نرمک رو به گرمی میره و... بنالم و یک عالَم غر بزنم ولی خوددای کردم

تکرار مکررات چه فایده ای داره وقتی شرایط همین است که هست ... شاید من خیلی سخت میگیرم

به قول فروغ فرخزاد:

فعلا می سازم

چه می شود کرد؟

مگر میشود دنیا را پاره کرد و از داخلش خوشبختی درآورد؟

همین است که هست...

...

کاش میشد شب ها تمام موتورها از کار بیفتند:/

اعصابم داغانهههههه...میخوام برم خونه رو تخت خودم تو سکوت و آرامش بخوابم...

نویسنده: گندم نظرات:

روزِ آخر

جمعه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۳، 23:32

جلد آخر آنی شرلی رو درحالی تموم کردم که تو اتاقِ کناریِ خونه مادربزرگه ، کنار پنجره مشغول تمیز کردن و کندن برگهای اضافی غنچه های محمدی و پهن کردن توی سینی برای خشک شدن بودم

یک چشمم به کتاب و چشم دیگرم به کار

در همون لحظه بود که مادرم با جمله ی همیشگیش ؛ که "اگر همینطوری که الان رمان میخونی درسات رو خونده بودی الان دکتر شده بودی" من رو مستفیض کرد

روز آخر رو کامل خونه ی مادربزرگه گذروندم

هوا واقعا اردیبهشتی بودنِ خودش رو به رخ میکشید

سبزه هایی که روی زمین سبز شده بودند

سبزِ کم رنگ و تازه ی برگ درخت ها

گل های زردِ زرشک و بوته ی بزرگ نسترن که گل هاش به تعداد انگشتان دست هم نمی رسید ولی زیبایی خودش رو داشت

تا ظهر آویزون ازین شاخه به اون شاخه ی بوته های گل محمدی که کنار دیوار بلوکی حاشیه باغ جا خوش کرده بود ، مشغول چیدن گل شدیم

عصر مامان گلاب میگرفت و ما گوجه سبز میخوردیم (البته همون آلوچه ای که ما میگیم:)

آبشار طلای همسایه با اون گلبرگ های زرد رنگِ دلرباش حتی ازین فاصله هم نمایان بود

یادم باشد بعدا در حیاط خانه مان آبشار طلا بکارم

شب موقع برگشت طبق عادت همیشگی، لم داده روی صندلی عقب و خیره به سایه یِ سیاه تپه ها ، گوش میکردم به نوای دلنشین و قدیمیِ این آهنگ:

بودم همه شب دیده به ره تا به سحر گاه

ناگه چو پری خنده زنان آمدی از راه

غمها به سر آمد، رنج غم دوران از دل بزدودم

منتظرت بودم... منتظرت بودم...

نویسنده: گندم نظرات:

حالم؟! غم و شادی با هم

پنجشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۳، 14:11

توی اتاق رو تخت دراز کشیدم و مشغول خوندن جلد آخر آنی شرلی ام

این چند روز که خونه ام هوا خیلی خوبه

خنک و بهاری

گاهی ابری میشه و دوقطره ای میباره و باز صاف و خنک و آفتابی میشه

برگ ها و شاخه ها ی نورسته ی انگور روی داربست جلوی خونه پیچ و تاب میخورند

شاخه های لختِ انار ،حالا پوشیده از برگ اند

بوته ی کوچک رز صورتی که سه سال پیش با آبجی توی باغچه کاشتیم حالا پر از غنچه ست

میون حالِ خوبی که دارم گاهی دلم میگیره ، از روزهایی که دونه به دونه میگذرند و مرخصی ای که تموم میشه و باید برگردم

نمیدونم چندمین باره که این جمله رو اینجا مینویسم "اینکه من دلم نمیخواد برگردم"

گاهی شده از بغضی که سعی در مخفی کردنش داشتم و از چشمایی که هی پر و خالی شد ولی نذاشتم اشکی بریزه ، گلوم به درد اومد و لبام لرزید

همه ی اینا رو مخفی میکنم و خودمو به بیخیالی میزنم ، شاید هم خیلی موفق نبودم...

گاهی با خودم میگم کاش اینقدر دلبسته ی خانواده نبودم

خیلی ها طعم دوری و تنهایی چشیدند و میچشند کاش منم ذره ای مثل اونها قوی بودم و کم تر لوس و وابسته ..

هیچ کدومِ اینا مهم نیست ولی امیدوارم ارزشش رو داشته باشه و جز غم چیزهای مثبتی هم بهم اضافه کنه..

...

پ.ن. حالم خوبه ولی غمگینم

چقدر بده که میون حال خوبمم باید بگردم بگردم یه چیزی برا غصه خوردن پیدا کنم:(

پ.ن۲. "ریلا با چشم های مشتاق به اطرافش نگاه کرد. چه کسی گفته که بهار نشاط آورترین فصل سال است؟ بهار غم انگیز ترین فصل است.صبح های ارغوانی، ستاره های طلایی و باد میان کاج ها ، همه و همه نوایی غم انگیز داشتند. آیا ممکن بود که این همه اندوه بار دیگر از صحنه ی زندگی زدوده شود؟ " آنی شرلی ج ۸

نویسنده: گندم

در راهِ خونه

شنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۳، 18:38

درحالیکه روی صندلی اتوبوس نشستم و از درد پایی که امروز بخاطر شلوغی بخش و راه رفتن زیاد و کفش نامناسب به وجود اومده مینالم، به سمت شهر و دیار در حرکتم

با اینکه نشستن تو اتوبوس و تماشای منظره و گوش دادن موزیک برام ازون کارای لذت بخش بود ولی این دفعه از فرط خستگی و له بودن تنها چیزی که میخوام زودتر رسیدنه

کاش صندلی جلویی نبود و میتونستم پاهامو دراز کنم

ردیف کناریم یه دختر خانم چادری نشسته و درحال خوندن کتابه

متعجم چطوری میتونه تو این همه تکون ، کلمات رو ببینه

یکی از پاهامو بالا میارم و روی اون یکی میذارم و به منظره ی بیرون خیره میشم

بارونِ این مدت کار خودش رو کرده و بیابون رو از اون رنگ خاکستری بی روح درآورده

به دورتر ها که نگاه میکنی رنگ سبز ملایمی رو زمین پخش شده

کاش راه کوتاه میشد و سریع به خونه میرسیدم

دلم برای خوابیدن رو تخت خودم و بی توجهی به غر غر های آبجی کوچیکه که چرا من خوابم و اون باید بره مدرسه تنگ شده

خیلی خیلی تنگ:))

..

پ.ن.امروز که داشتم یخچالو خالی میکردم با خودم گفتم کاش یه گوسفند و مرغ هم داشتم غذاها و میوه های مونده رو میدادم بخورن حیف و میل نشه.. والا 🙄

نویسنده: گندم نظرات:

عنوان؟!

پنجشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۳، 23:22

امروز عصر رفتم بیرون

خیابونای شلوغ و مردمی که برای خرید اومده بودن

بعد از کمی پیاده روی و خوردن آب انار، تصمیم گرفتم برای خواهرکم ، هم بخاطر روز دختر و هم بخاطر تولدش یه چیزی بخرم

اومدم به حدیث" آنچه را که برای خود نمیپسندید برای دیگران هم نپسندید" عمل کنم ، طبق سلیقه ی خودم یه شال کرم رنگ براش خریدم

حالا دلِ خودم توش مونده ، تو فکرم بهش بگم بهت نمیاد و ازش پس بگیرم:))))

دفعه ی دیگه هر چی که برا خودم نپسندیدم واسش میخرم:)

دو تا تی شرت سبز رنگ هم که عکس خرگوش روشه رو برای خودم و خودش خریدم ، نمیدونم من کِی قراره بزرگ شم:/

.

زیر پتو مچاله شدم و آماده ی خوابم ، بسی خوشحالم چون پس فردا عازم خونه ام

دیگه داشتم نابود میشدم از دلتنگی...

نویسنده: گندم نظرات:

اندکی دردِ دل

دوشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۳، 23:5

میون این تاریکی

گوشه ای از خونه در سکوت نشسته ام

هوا گرم بود و مجبور شدم پنجره رو باز کنم،ولی به قدری از بیرون صدا میاد که نمیتونم با آرامش چشم روی هم بذارم

هم خستم ،هم کلافه و هم عصبی

از آخرین باری که به خانواده سر زدم یک ماه میگذره...شاید زیاد نباشه ولی برای منی که طاقتم طاق شده ، زیاده

این سکوتِ دیوانه کننده ،این خونه ی دلگیری که انگار توش هوا نیست برام غیر قابل تحمل شده

حالم درست مثل شفلرکه ؛ سبز میشه ، جوونه میزنه اما به ناگهان جوونه هاش رشد نکرده خشک میشن و میریزن

من و شفلرک هر دو داریم تلاش میکنیم زندگی کنیم

دلم برای خونه با پنجره ی بزرگش...

برای حیاط و درختاش...

برای آفتابگردونایی که آبجی تلفنی گف با مامان کاشته...

برای روشنایی ماه که از پشت پنجره یِ شب دیده میشد...

یه ذره شده

من اینجا

میان آجر و آهن و خاک

در تنهایی گرفتارم

حتی پنجره هاش شبیه میله های قفس اند

.

پ.ن. چونکه از دیشب نخوابیدم:/

نویسنده: گندم نظرات:

ماهِ امشب

شنبه هشتم اردیبهشت ۱۴۰۳، 23:21

دختر چه موجودیست؟

موجودی که میتونه بخاطر خراب شدن آنتن تلویزیون بزنه زیر گریه

البته که فقط بخاطر این نبود ،ولی همین تلویزیون برای شکستن سکوتی که شبا توش گرفتارم موثر بود و حالا خراب شده و هیچ شبکه ای نمیگیره

بغض کرده یه گوشه نشسته بودم که دوستان بعد از دو ماه تصمیم گرفتند امشب یک ساعتی رو در محضر هم بگذرونیم

پیامشون رو دیدم و پوشیدم و با اسنپ رفتم پارک ، نشستیم و حرف زدیم و بستنی خوردیم

دوستم گیفتی که برای روز عقدش درست کرده بود رو برامون آورده بود، چون نتونستیم بخاطر شیفت به مراسم عقدش بریم

نقل و غنچه ی محمدی و نبات و زنجبیل، داخل یه جعبه یِ شفافِ کوچیک

.

تو راه برگشت، به بلوار نزدیک خونه که رسیدیم، ماهی که انگار امشب از همیشه بزرگ تر بود خودنمایی کرد

ماه هر جا که باشی زیباست. چه خوابگاه، چه خونه، چه اینجا که غریبی...

نویسنده: گندم

عنوانم‌ نمیاد

جمعه هفتم اردیبهشت ۱۴۰۳، 14:41

دیگه داره حالم به هم میخوره از بس این گوشی رو گرفتم دستم

یک روزم که برای خودم تو خونه بیکارم باید اینجوری وقتمو خراب کنم

نه یه صفحه کتاب خوندم ، نه دستی به سر و گوش خونه زدم و نه گل ها رو آب دادم

همینجور به بطالت نصف روز گذشت

دیشب که از سرکار اومدم بارون شروع کرد نم نم باریدن

از همون تو کوچه به شیشه مات بالای در خیره شدم که تاریکیِ تو خونه رو به رخ میکشید

کلید انداختم و وارد شدم

تو تاریکی و کورمال کورمال از پله ها بالا رفتم و سریع خودمو تو خونه انداختم و لامپ رو روشن کردم

از تاریکی میترسم

لباسای بیرونو درآوردم، شام خوردم و جلوی تلویزیون دراز کشیدم و در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که صدای گوشیم بلند شد و اسمش روی صفحه ی گوشی نمایان شد : "خانوم لوبیا"

جواب دادم و ۵۵ دقیقه ی تمام با میم حرف زدم ، اون گفت و من گفتم

در آخر موقع خداحافظی بهش گفتم تو چه شرایطی بودم و غمگین از این تنهایی که باعث شد گوشه ای ازش فراموش بشه

با اینکه آدم درونگرا و کم حرفی ام و از تلفنی حرف زدن خوشم نمیاد و برام عذابه و همیشه هر کاری دارم پیام میدم..

ولی پیش کسی که حرفمو بفهمه و حالمو خوب کنه ، یه پرحرفم

.

امشب باز شبکارم ، هفته ی پیشِ رو هفته ی پر کاریه کاش سخت نگذره بهم

دو روزش که بیکارم، دختر خاله گفته بریم بیرون ولی دیگه حوصله ندارم کاش بشه بپیچونم🚶‍♀️

نویسنده: گندم نظرات:

بازم همون همیشگی

چهارشنبه پنجم اردیبهشت ۱۴۰۳، 18:34

ذرتایی که امروز از میوه فروشی خریدم و انداختم تو آب و گذاشتم آب پز شه

قلم به دست صفحه رو خط خطی میکنم و سعی میکنم به بغضی که نشسته گوشه ی گلوم توجهی نکنم

هوا هنوزم ابریه و بابا رفته تا یه سری چیزا که نیاز داشتم بخره

از عصر که گفت فردا میره یه غصه نشسته رو دلم

باز بچه شدم

دلم میخواد گریه کنم و پا به زمین بکوبم و بگم منم با خودت ببر

ولی نمیشه که

فردا شب قرار نیست شب خوبی باشه

به قول لطیف تو دردسرهای عظیم : " ای بابا ای بابا "

نویسنده: گندم نظرات:

بارون

سه شنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۳، 23:35

در حالی که تو تاریکیِ خونه زیر پتوام و آماده ی خواب، از پنجره نیم نگاهی به تیرچراغ برق میندازم

زیر نوری که ازش تابیده میشه میتونم قطرات بارونی که از غروب شروع به باریدن کرده رو ببینم

عصر حموم کردم و با همون موهای نمدار از خونه زدم بیرون چون با دختر خاله جلوی آش فروشی همیشگیمون قرار گذاشته بودیم

رو نیمکت پیاده رو نشستیم ، بارون ریز ریز شروع به باریدن کرد و ما آش خوردیم و حرف زدیم

برای گذروندن وقت داخل پاساژی شدیم و وقتی بیرون اومدیم هوا به تاریکی نشسته بود و شلوغی خیابون و بارونی که شدید تر شده بود

زیر راه پله ی پل عابر پیاده برای جلوگیری از خیس شدن وایسادیم و در انتظار اسنپی که پیدا نمیشد بیرون رو نظاره کردیم

مردی کیسه زباله ای روی سرش کشیده بود و تو پیاده رو قدم برداشت و عده ای هم زیر سایه بان مغازه ها ایستاده بودند

ترکیب بارون و آش و پیاده روی، امشبم رو به یاد موندنی کرد

.

صدای آبی که از ناودون خونه ها توی کوچه میریزه رو میشنوم

دلم میخواد برم بیرون و اینقدر زیر بارون وایسم تا آب از موها و لباسم چکه کنه

چه حس قشنگی داره این بارون:)

خدایا شکرت

نویسنده: گندم نظرات:

شبکاری

دوشنبه سوم اردیبهشت ۱۴۰۳، 3:38

اولین شبکاری این ماه رو درحالی که رو صندلی پذیرش نشستم و پاهام از روی اون یکی صندلی آویزونه ، میگذرونم

تقریبا یک ساعتی بود که خلوت شدیم و فرصتی برای چرت زدن پیدا کرده بودم که با اومدن یک بیمار برای آزمایش چرتم پرید

دختر بچه ی ۱۱ ساله ای آزمایش داشت و مادرش برای گرفتن داروهاش اونو پیش من گذاشت و خودش رفت

حالا من موندم و بچه ای که با هزار تا توضیح نصف شب قانعش کردم که این سوزن کوچولو فقط اندازه ی نیش زنبور درد داره و اینقدر دستشو نکشه

بالاخره بعد از سخنرانی های فراوان موفق به گرفتن نمونه شدم و دقیقه ای بعد مادرش به دنبالش اومد و رفتند

لحظه ای یاد خواهر کوچیکه ام افتادم که همسن و سال این دختر بود و تاریخی که بر امروز ثبت شده همون تاریخیه که دوازده سال پیش آبجی کوچیکه پاش رو گذاشت تو خونمون

روز تولدشه ، اون و مامان اونجا و من و بابا اینجا یک تنه خانواده رو به دو نیم کردم:/

هنوز اینکه برای تولدش چه چیزی بخرم تصمیم نگرفتم

به جوراب های صورتیم نگاهی می اندازم و به این فکر میکنم زمانی که بچه بودم اگر مامانم من رو نیمه شب تو آزمایشگاه با خانمی که سرنگ دستشه تنها میذاشت درجا سکته میکردم

الحق که بچه های این دوره گودزیلا شدن

پ.ن. از وقت خوابم گذشته زیاد حرف میزنم:/

نویسنده: گندم نظرات:
© روزمرگی های یک دختر تنها