..
..
..
توی همون اتوبوسی که باهاش اومدم ، حالا نشسته در ردیف سمت راست روی صندلی شماره نه در مسیر برگشتم
پرده ی خردلی رنگ رو کنار زدم و به زمینی که با سبز کم رنگ نقاشی شده نگاه میکنم
از قاب پنجره خط زرشکی رنگی رو ما بین سبزی علف های بیابون و رنگ خاکستری کوه های دور دست میبینم ، حالا تا دو سال دیگه باید صبر کنم که دوباره ریواس ها به گل بشینن
آسمون آبی کم رنگی داره با تک و توک ابرهای بی حالِ پنبه ای سفید
با چشمم خطِ ممتدِ سفید رنگ و رو رفته ی کنار جاده رو دنبال میکنم و ذهنم رو از هر چیزی که باعث میشه الان اشکم دربیاد، دور
بریم که هفته ی جدید رو شروع کنیم..
.
پ.ن.دلم یه هیجان میخواد، یه اتفاق جدید و خوب..

گوشه ی دیوار مثل بی خانمان ها کنار کوله ی وسایلم روی زمین دراز کشیدم
هر ازگاهی نسیمی از پنجره به داخل میاد و خنکی ملایمی تو خونه میپیچه و من به این فکر میکنم چطور فردا ازین هوا دل بکنم و برگردم
برنامه تفریحات و جاهایی که باید میرفتم همگی بخاطر مریض شدن آبجی کوچیکه کنسل شد و من ناراحت نیستم چون همین که خونه و در کنارشون بودم برام بهترین بود(البته جلو خودشون چیزای دیگه گفتم🙄)
خواب به چشمام اومده و پلکام رو به زور باز نگه داشتم چون دوس ندارم امشب همینجا با خواب رفتنم تموم شه ، دوس دارم امشب طولانی ترین شب باشه..
عصر دور از چشم آبجی کوچیکه، با خواهر وسطی رفتیم بیرون بستنی گرفتیم و روی پلکان اون سمت خیابون ، که از وسط درختای کاج میگذره و آبی که از آبنمای بالای پله ها به سمت پایین جاریه نشستیم و ماشین های که دور میدون میچرخیدن رو تماشا کردیم ، اما به دلیل حجوم پشه ها که احتمالا مثل ما عاشق بستنی بودند مجبور شدیم زودتر برگردیم خونه
تو مسیر برگشت از دسته گلای سفید رز که رو بوته های کوچیک وسط میدون جاخوش کرده بودن عکس گرفتم و این بود تنها عکس از سفرِ تکراریِ من به خونه :)
البته که رفتن به روستا و چیدن گل محمدی و گلاب گرفتن و تاب بازی و پیاده روی بین زمینای سبزِ زراعی و نشستن زیر سایه درخت گردو رو هم باید به قشنگی های ایندفعه ی سفر به خونه اضافه کرد:))
پ.ن.حسرت دیدن ریواس های امسال هم به دلمان ماند:(
روی صندلی اتوبوس نشستم و پاهامو بغل گرفتم
وقتی حرکت کردیم هوای تلخ و ابریِ غبار آلود نزدیک غروب بود و الان اینجا نزدیک شهرمون ستاره ها رو میبینم
خواننده از اول مسیر برای هزارمین بار میگه " آخرش میکُشه منو این انتظار" و ذهنم برمیگرده به جایی حوالی اردیبهشت دوسال پیش.. و حالا با درگیری های ذهنی جدید این جاده طی میشه
موهایی که از حموم عصر هنوز نم دار و خیسند رو پشت مانتوم جمع کردم و با باد خنکی که از دریچه کولر اتوبوس میاد سردم میشه
یه حس بلاتکلیفی دارم، حس ادمی که منتظر اتفاقیه که قرار نیست بیفته
ولش کن..عوضش آخر هفته با خانواده قراره خوش بگذره مگه نه؟ دلم میخواد بریم دشت ریواس..
حس ششمم داره یه حدسایی میزنه با توجه به اتفاقات اخیر
این پست باشه اینجا ببینم چقدر حسم درست بوده
اگر اشتباه نکرده باشم بعدا درباره اش مینوسم..
روی یکی از نیمکت های چوبی پارک نشستم و مزه ی شیرین شیک شکلاتی تو دهنم میپیچه
هوا کمی گرمه ولی اینجا میون درختا خنک تره
دو نفر خانم و آقا روی نیمکت روبرویی نشستند و من نمیتونم قلوپ های آخر شیک رو با نی هورت بکشم
امروز بالاخره اضافه کار واریز شد و ولخرجی های الکی و بی اهمیت من شروع شد
اول از همه ماگی که عکس یه فیل روشه رو خریدم و یادم رفت قبل از بیرون اومدن ، شیر نسکافه ای که توش درست کرده بودم رو بخورم
حالا هم مقداری پول صرف خربد چند تا محصول مراقبت پوست کردم
به پیشنهاد همکارم اینا رو خریدم و امیدوارم تاثیرشون مثبت باشه
مدتیه که مشکل آنتن با خرید تلویزیون رفع شده (بیچاره انتن رو چقدر میزدم نگو تلویزیون مشکل داشته)
حالا مشکل جدید صدای کولره که مثل هلیکوپتر میمونه
نمدونم چرا این خونه و وسایلش قرار نیست درست کار کنن و انقد منو حرص ندن
اخرش من اگه از دست اینا دیوونه نشدم:(
پ.ن. از وقتی تصمیم گرفتم درس بخونم هر روز به بهانه ای پشت گوش انداختم و هیچی جلو نرفتم ، کاش یکی میومد این گوشی رو از دست من میگرفت آتیشش میزد
پ.ن. گاز آشپزخونه رو تمیز کردم حالا دلم نمیاد روش غذا بپزم کثیف شه
رو جدول کناری بیمارستان نشستم و منتظر سرویس به رفت و آمد ماشینا و آدما نگاه میکنم
پاها به شدت درد میکنه و صدا گرفته و تنش و اضطرابی که تازه فروکش کرده
امروز عصر یکی از بدترین شیفتای این دو سال بود و حتی فکر کردن بهش باعث میشه اشکم در بیاد
الان فقط میخوام برم خونه و فارغ از همه چیز بخوابم
صدای بوق آشنایی لابلای شلوغی ماشین ها میشنوم..
...
حالا خیره به راهی که انگار امشب از همیشه طولانی تره ، قطره های ریزی که از شیشه باز ماشین به صورتم میخورن و هوایی که گه گاهی از اون دورتر ها روشن و خاموش میشه
کاش زودتر برسم خونه..
امشب بارون بارید..
قطرات ریز بارون تو دلِ کویر..
امروز روزِ خوبی بود؟ نمیدونم
صبح وقتی تو اتاق رِست خواب بودم با صدای گریه ی یکی از همکارا بیدار شدم
مادرش حالش خوب نیست، وضعیت کبدش خرابه و دیر متوجه شدن
این مدتی که میرم سرکار ازین یهویی خراب شدنا، یهویی ویرون شدنا و یهویی رفتنا زیاد دیدم
مثلا تو یه شب آروم پدری برای ناخوشی کوچیک دختر بچه ی ۹ ساله اش میاد آزمایش بده و خوشحال ازینکه پنج تا بچه ی قد و نیم قد داره ولی با جواب آزمایشی که احتمالا نشونه ی سرطانه به ناگهان دنیاش ویران میشه
خبرای بد زیاد شدن یا چون بیشتر دیده میشن فک میکنیم زیادن؟!
پنکه سقفی میچرخه ولی بازم گرممه ، خوابم نمیبره خوبیش اینه فردا صبح شیفت نیستم
تلویزیون روشنه ، اخبار جنوب رو نشون میده و قربانی میخونه:
من اون شهرِ دورم ،که دریا نداره
که بی تو غروبم ،تماشا نداره
من اون شهر دورم پر از جای خالی..

تلویزون روشنه و من به دیوار تکیه دادم و چرخش پنکه سقفی باد رو به صورتم میزنه
دونه دونه دلمه هایی که مامان ظهر هول هولکی درست کرده تا همراهم کنه رو گاز میزنم و گوشه لپم میذارم
ترش و شیرینی رب انار تو دهنم میپیچه و سفتی برگ انگور زیر دندونم میلغزه
اندک بغضی هم نشسته تهِ تهِ تهِ دلم..
یک ساعت پیش رسیدم خونه، در وپنجره ها رو باز گذاشتم هوای خونه عوض شه
چشمام خسته ی خوابن، آخرین دونه ی دلمه رو میذارم تویخچال و دراز میکشم
این چند روز میخواستم بیام بنویسم..از هوا و حالِ خوبم.. از درختا که از همیشه سبز ترن و از آسمونی که از همیشه آبی تره و از اردیبهشتی که واقعا بهشته..
از خونه مامان بزرگه و آبشار طلای همسایه که بوی گلای زردش همه جا رو برداشته
از نخود فرنگیایی که با مامان دون کردیم و من چقدر دوس دارم و یه کیسه پر برا خودم آوردم
از شبی که تولد آبجی بود و سه تایی شمع رو تو اتاق تاریک که فقط نور چشمک زن ریسه ی رو دیوار روشنش کرده بود فوت کردیم و آرزو..
و از زندگی..
امروز نزدیک ۳ میلیون سرم کلاه رفت و تقریبا همین روز اول ماه کفگیرمان خورد به ته دیگ و بی پول شدیم..
جدا از اعصاب خردی که داشت حالا باید تا آخر ماه حواسم به خرج و مخارج باشه که نکنه پول کم بیارم
حالا این درس عبرتی بشه برام که یه دفعه ای و بدون فکر و سوال کردن از چند جا جیرینگی کارت نکشم
دیگه اینجا نمیشه ساده بودن رو بهانه کرد اگه فقط یه کم پرس و جو کرده بودم چنین کلاهی سرم نمیرفت
آخ خدا یه کم از آسمون به این بنده ی بی فکرت پول بده:((
عقلم باهاش بده:/
.
دنبال یکی ام تقصیرو بندازم گردنش و سرش غر بزنم:/
تازه یادم اومد میخواستم کتاب بخرم ، چرا همچین خرجی کردم من😭