روزمرگی های یک دختر تنها

اینم از مرداد

جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴، 22:14

غروب آخرین روز مرداد ، زیر درخت گردو و با صدای معین که میخوند:

"سفر کردم که از یادم بری ، دیدم‌نمیشه"

نسیم خنکی که از لابلای درختا میوزید، خبر از نفسهایِ آخر تابستان میداد...

نویسنده: گندم

هیچی

یکشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۴، 22:36

برقای خونه خاموشه و فقط لامپ اتاق روشنه

صدای بازی گوشی ازونور تر میاد ، آبجی کوچیکه با لباس صورتی و آستین پفی خوابیده و وقتی نگاهش به نگاهم میفته برام بوس میفرسته

همه چیز به ظاهر خوبه

ولی یک چیز کمه ، نمیدونم چی

شاید چون هیچ ذوق و شادی تو نگاه پدر و مادرم نمیبینم

امروز به موهای بابام دقت کردم، سفید تر شده بود

کم حرفن ، تو فکر میرن و شاید بخاطر من باشه...شاید بخاطر اینکه زندگی من به هیچ جا بند نیست

امیدوارم دخترشونو ببخشن

دلم یه شادی از ته دل ، یه خبر خوش که به گریه بیفتم میخواد

هر چی جلوتر میره دیگه حوصله ی هیچی رو ندارم

ولی ما هیچ کدوم بلد نبودیم‌ زندگی کنیم

نویسنده: گندم

کاش

شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴، 19:59

کف زمین کنار در ورودی دراز کشیدم و با انگشتام روی سقف سایه میندازم

برق رفته و حوصلمم سر رفته.. هر چی فکر کردم به کی زنگ بزنم با کی حرف بزنم به نتیجه ای نرسیدم..

طبیعیه هر شب دلم میگیره؟! افسرده نشده باشم:(

آهنگ جدید دانلود کردم و طلیسچی ازون موقع مدام‌داره میگه "کاش بش میگفتم"

کااااش؟!

کاش میشد میتونستیم کاش ها رو از زندگی حذف کنیم

کاش برق نمیرفت.. کاش دلم نمیگرفت..کاش خونه بودم

و کاش...

نویسنده: گندم نظرات:

۲۴ ماه کامل شد

جمعه هفدهم مرداد ۱۴۰۴، 21:14

صورتمو شستم و مسواکمو زدم ، غذای فردا رو تو یخچال گذاشتم و ظرفا هم شسته شده تو آبچکونه

یه هلو شستم کنارم آماده گذاشتم

گوشیم شارژ کردم و شمع و کبریت هم دم دستم گذاشتم

نور خونه رو کم کردم و رادیو آوا زدم و منتظرم طبق برنامه برق بره ولی مثل اینکه نمیره

صدای موتور ، صدای بچه ها از بیرون میاد

حالا که برق نرفته پا شم به دوتا گلدون باقیمونده ی گوشه خونه آب بدم

یکی از شمع ها رو روشن میکنم ، دیشب هم شمع روشن کردیم، شمع تولد یکی از همکارا

دیشب آخرین شیفت دو سال طرح اجباریم بود و بالاخره تموم شد ، باورم نمیشه چقدر زود گذشت ، انگار همین دیروز بود استرس داشتم از شروع کار ، سرکار یه گوشه مینشستم و با کسی معاشرت نداشتم

ولی حالا خیلی فرق کرده..

دیشب یه شیفت خانومانه با کسایی که واقعا باهاشون حس خوب دارم داشتم... وقتی شمع تولد رو فوت میکرد برای هممون آرزو کرد

آخ کاش اون کیک شکلاتی که حتی خامه هاش هم شکلاتی بود الان اینجا بود:)

پ.ن. حتی وقتایی که حالم خوبه و اتفاقات خوب میفته بازم یه چیزی ته دلمو قلقلک میده و غمگینم میکنه

نویسنده: گندم

بگو که هستی؟

سه شنبه چهاردهم مرداد ۱۴۰۴، 23:50

تو نه غمی، ببارمت

نه نامه ای ،بخوانمت

نه اینکه دوست بدانمت

بگو که هستی؟!

نویسنده: گندم نظرات:

جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴، 0:39

نمیدونم چندمین بار شد که وحید موسوی گف:

" د کنج ای دل قایمی، سرِ مگو رازِ منی.."

میون تاریکی و روشنایی ای که نقش پنجره رو روی قالی انداخته، خوابی که به چشم نمیاد و اوقاتی که تلخه..

منتظرم ولی نمیدونم منتظرِ چی

ناراحتم ولی نمیدونم ناراحتِ چی

نویسنده: گندم

برقی که رفت

یکشنبه پنجم مرداد ۱۴۰۴، 22:38

شهرمون که بودم ، شب وقتی برق رفت ، تو حیاط فرش انداختیم و پنج تایی کنار هم نشستیم

هوا چون تاریک بود و چراغی روشن نبود ستاره ها از هر شبی بیشتر بودن

یه سریاشون حرکت میکردن و میگفتیم لابد هواپیمان

اون شب سه تا لیوان چایی ریختم و همشو خودم خوردم

خیلی چسبید کنار خانواده

شبای بعدم‌دوس داشتم برق بره بشینیم‌تو حیاط ستاره تماشا کنیم

....

حالا امشب که برگشتم..تنها

حین تمیز کردن و دستمال کشیدنِ تپه ها ی خاک یهو برق رفت و خونه تاریک شد

سریع چراغ قوه ی گوشی رو روشن کردم و چون سکوتو دوس نداشتم آهنگ پلی کردم

رفتم سراغ دوتا شمعی که برای سفره هفت سین خریده بودم و استفاده نشد، روشنشون کردم و بهشون خیره شدم ، همون لحظه رسید به آهنگ طاق ثریا چاووشی

غمِ تمامِ عالم ریخت تو دلم و گوشه ی اشپزخونه تو خودم جمع شدم و...

خلاصه که...به اداره برق بگید وقتی تنهام، شب برقو قطع نکنه..

ای طاق ثریا، طاقت بنمانده ست

ما را بِسِتان از، این ولوله بازار

نویسنده: گندم نظرات:

قاصدک

شنبه چهارم مرداد ۱۴۰۴، 22:33

همچون قاصدکی سردرگم

زورم به اجابت هیچ آرزویی نرسد


ادامه نوشته..
نویسنده: گندم

کمی زندگی

جمعه سوم مرداد ۱۴۰۴، 19:55

ترکیب جاده و شب و باد خنکی که میوزه و ظرف بستنی آب شده میون دستام و آبجی کوچولویی که هِی وول میخوره و یه مشت میزنم روش ...

زندگی فک میکنم همین باشه...

ولی خب... من نمیخوام برگردممممممم..چرا مرخصیا انقدر زود تموم میشه...فقط دو روز دیگه مونده:((((

نویسنده: گندم نظرات:
© روزمرگی های یک دختر تنها