در راهِ خونه
درحالیکه روی صندلی اتوبوس نشستم و از درد پایی که امروز بخاطر شلوغی بخش و راه رفتن زیاد و کفش نامناسب به وجود اومده مینالم، به سمت شهر و دیار در حرکتم
با اینکه نشستن تو اتوبوس و تماشای منظره و گوش دادن موزیک برام ازون کارای لذت بخش بود ولی این دفعه از فرط خستگی و له بودن تنها چیزی که میخوام زودتر رسیدنه
کاش صندلی جلویی نبود و میتونستم پاهامو دراز کنم
ردیف کناریم یه دختر خانم چادری نشسته و درحال خوندن کتابه
متعجم چطوری میتونه تو این همه تکون ، کلمات رو ببینه
یکی از پاهامو بالا میارم و روی اون یکی میذارم و به منظره ی بیرون خیره میشم
بارونِ این مدت کار خودش رو کرده و بیابون رو از اون رنگ خاکستری بی روح درآورده
به دورتر ها که نگاه میکنی رنگ سبز ملایمی رو زمین پخش شده
کاش راه کوتاه میشد و سریع به خونه میرسیدم
دلم برای خوابیدن رو تخت خودم و بی توجهی به غر غر های آبجی کوچیکه که چرا من خوابم و اون باید بره مدرسه تنگ شده
خیلی خیلی تنگ:))
..
پ.ن.امروز که داشتم یخچالو خالی میکردم با خودم گفتم کاش یه گوسفند و مرغ هم داشتم غذاها و میوه های مونده رو میدادم بخورن حیف و میل نشه.. والا 🙄