قصه ی همیشگیِ من و جاده
خورشید نرم نرم پایین میره و نور ملایمش از پرده ی قرمز رنگ اتوبوس رو صورتم میفته
دوس دارم منظره ی این مسیر تکراری رو باز تماشا کنم ولی صندلی کناریم دختری خوابیده و نمیخوام نور اذیتش کنه (چقده من بچه خوبی ام😔)
راننده آهنگ شاد گذاشته و من طبق معمول آهنگای غمگین خودم رو گوش میدم
نمیدونم این جاده چی داره که غم تمام عالم میریزه تو دلم
یادم میاد یه بار یه نفر بهم گفت: بهت نمیخوره گریه کنی ،
نمیدونم چرا...شاید روحیه شوخ طبعیم یه جور حس بی خیال بودن رو القا میکنه که انگار هیچ چیزی برای من مهم نیست
ولی هیچ وقت اینطور نبود.. هیچ وقت..
من همیشه بیش ازونکه باید فکر میکنم ، غمگین میشم و به این راحتی ها رها نمیکنم..
این بده:/
پ.ن. دنیا این لحظه طوسی مایل به خاکستریست
ولی وقتی برسم خونه و ته تغاری رو بغل کنم و اونم با چرب زبونی بگه سلام عزیز دلم ، دلم برات تنگ شده بود، دنیا رنگی میشه
من نمدونم این بچه به کی رفته ما که اینقد فلفل زبون نبودیم که
پ.ن.۲. دختر ۱۹ ساله ی دانشجویی که برای درس خوندن اومده بود اینجا و از ارتفاع افتاده بود مرگ مغزی شد ، خانوادش چی میکشن.. الان مادرش چی میکشه..