یک پدر رفته است..
سرکوچه حجله زده بودند
کوچه شلوغ بود و پر از ماشین
عده ای هم دیدم که مشکی پوشیده بودند
ساعات اول شب بود که برایمان حلوا آوردند
خیلی حلوا دوست دارم ولی نتونستم بیشتر از یک تکه ی کوچک بخورم
با زمزه ای آرام زیر لب فاتحه خوندم
اول صبح که بیدار شدم بابا خبر فوت یکی از همسایه هامون رو داد
خیلی ناراحت شدم
مرد خوبی بود
از آنها که میگویند آزارش به یک مورچه هم نمیرسید
عکسش را بزرگ سر کوچه زده اند ،پیر نبود، شاید همسن پدر و مادرم باشد
دو دختر داشت
عروسیِ دخترهایش را ندیده رفته بود..
دارم فکر میکنم من که حالا اینجا بی دغدغه تو اتاق روی تخت دراز کشیدم و آبجیا آنورتر با هم سر و کله میزنند و بابا روی مبل خوابش برده ، دو خانه آن ور تر مادر و بچه هایش چه شب تلخ و سنگینی رو میگذرونند
آخرین روز شیفتم وقتی مشغول کار بودیم آقای الف پرسید تا حالا شده از تهِ دل گریه کنی؟!
و من آن لحظه به اسفند سال ۹۶ فکر کردم
به همان سالی که یک پدر رفته بود..
..چه بد کرداری اِی چرخ