۲۴ ماه کامل شد
صورتمو شستم و مسواکمو زدم ، غذای فردا رو تو یخچال گذاشتم و ظرفا هم شسته شده تو آبچکونه
یه هلو شستم کنارم آماده گذاشتم
گوشیم شارژ کردم و شمع و کبریت هم دم دستم گذاشتم
نور خونه رو کم کردم و رادیو آوا زدم و منتظرم طبق برنامه برق بره ولی مثل اینکه نمیره
صدای موتور ، صدای بچه ها از بیرون میاد
حالا که برق نرفته پا شم به دوتا گلدون باقیمونده ی گوشه خونه آب بدم
یکی از شمع ها رو روشن میکنم ، دیشب هم شمع روشن کردیم، شمع تولد یکی از همکارا
دیشب آخرین شیفت دو سال طرح اجباریم بود و بالاخره تموم شد ، باورم نمیشه چقدر زود گذشت ، انگار همین دیروز بود استرس داشتم از شروع کار ، سرکار یه گوشه مینشستم و با کسی معاشرت نداشتم
ولی حالا خیلی فرق کرده..
دیشب یه شیفت خانومانه با کسایی که واقعا باهاشون حس خوب دارم داشتم... وقتی شمع تولد رو فوت میکرد برای هممون آرزو کرد
آخ کاش اون کیک شکلاتی که حتی خامه هاش هم شکلاتی بود الان اینجا بود:)
پ.ن. حتی وقتایی که حالم خوبه و اتفاقات خوب میفته بازم یه چیزی ته دلمو قلقلک میده و غمگینم میکنه