جمعه بیرون از خونه
روی تکه سنگی رو زمین خاکی نشستم و به سوختن تکه چوب ها میون آتیش نگا میکنم
خانواده تصمیم گرفتند آخر هفته رو بیرون از خونه و شهر بگذرونیم و منم با وجود بی حوصلگی و ضعفی که کم اشتهایی این مدت باعثش شده همراهیشون کردم بلکه حال و هوام عوض بشه و روز آخر رو بیشتر باهاشون وقت بگذرونم
نسیم خنکی از سمت شرق میاد و خاکسترهای سفید روی ذغال رو بلند میکنه
حرارت آتیش پاهام رو گرم و گاهی داغ میکنه و مجبور میشم کمی فاصله بگیرم
مامان گوجه ها رو به سیخ میزنه، بابا گاهی تکه چوبی اضافه میکنه و آبجی سرگرم دوچرخه است و من به این فکر میکنم که سیب زمینی هم با خودمون اوردیم یا نه
خبرهایی که با اومدن به خونه به گوشم رسیده باعث درگیری ذهنم شده و کمی ناراحتم کرده..حس ناکافی بودن دارم
ولی مهم نیست..الانمو که نباید بخاطر افکار مسخره خراب کنم .. فردا یا پس فردا دربارشون فکر میکنم..